eitaa logo
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
80 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
131 فایل
تبادلات و تبلیغات @rahikm
مشاهده در ایتا
دانلود
... موضوع: ✡️صهیونیسم جهانی و پوشش✡️ با ما همراه باشید.... ➖➖➖➖➖➖➖ @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
‎💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎امروز که روز آخرشون بود تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستانی چیز
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎ ‎چشمامو سریع انداختم پایین گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت ‎مهسا که تعلل منو دید گفت: چیزی شده عباس آقا؟ ‎همونطوری که سرش پایین بود گفت: چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته ‎احساس کردم دهانم خشک شده، آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!!  حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم ‎چند قدم که از مهسا دور شدیم و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت: واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست ... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه ... راستش ... راستش ... ‎وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه .. 😓 ‎از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت: میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم ‎خاستگاری!!!  پس مهسا درست میگفت ..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم: بفرمایین ‎با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره ‎- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم... ‎وای که دیگه داشتم کلافه می شدم، یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش ‎- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم ‎دیگه اعصابم داغون شده بودم، وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم!  دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم: میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین ‎انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت: نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ... ‎دستشو بین موهاش کشید و گفت: نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ... ‎نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت از حرکاتش خنده ام می گرفت، سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست ‎💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
#دست_و_پا_چلفتی 🙁 #قسمت_سوم . بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا تو کوچه میرف
🙁 نمیدونستم باید چیکار کنم😕 اخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔 بعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞 مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد. اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت... حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم ابنبات بخره و به مینا میدادمشون یه مدت خیلی تو خودم بودم😔 حوصله هیچ کاری نداشتم😕 چند بار به خونوادم اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞 . چند سال گذشت... و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد... علتشم این بود خالم اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایشون میموند. از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرزگاهی برا خودم مرور میکردم... نمیدونستم این چه حسیه... ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔 یه دوست داشتن پاک... به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه... امیدوار بودم همینجوری بشه... امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام... . دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت. ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم. اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم.. کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...اینبار بد جواب داد... شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕 مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺ اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊 . مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد... . . 👈از زبان مینا:👉 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕 نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi