eitaa logo
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
80 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
131 فایل
تبادلات و تبلیغات @rahikm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گــوش کـن...🍂 صدای نفس های پاییز🍁 را می شنوی...؟ و ایـن زیبـاتـرین فصل 🍁 خدا می آید..🍂 غم و اندوهت را به برگ 🍁 درختان آویزان کن...🍂 چند روز دیگر می ریزند...🍁 🍁🍂 @shahidehhashemi
🔹 دل زدگی‌های کوچک، دلخوری‌های بزرگ را به وجود می‌آورند! 🔹همین که هنگام عصبانی بودن بگویی ''دیگر با من حرف نزن ...'' یا در جواب میخواهم بروم، حرفی از دهانت در نیاید، و یا بگذاری لالایی شبهایم، صدای گریه‌ام باشد... همین‌ها باعث تغییر من می‌شوند! 🔹همین‌ها باعث می‌شوند که یک عاشق، راه صد ساله را یک شبه طی کند! و باز همین دلخوری‌ها باعث می‌شوند که یک شب، تمام خاطرات را در چمدانی گذاشته و دور شوم! طوری بروم که حتی وقت نکنی بگویی ''چرا؟'' 🔹مواظب همین دل زدگی‌های کوچک باش! عشق یک شبه و بدون خداحافظی ترکت می‌کند! 👤 @shahidehhashemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمان، طولانی می شود برای کسانی که غصه دارند. کوتاه می شود برای کسانی که شاد هستند. دیر می‌گذرد برای کسانی که منتظر هستند. زود می‌گذرد برای کسانی که عجله دارند اما ابدی میشود برای کسانیکه عاشق هستند. @shahidehhashemi
هر چیزی رو استوری نکن! هر چیزی رو پست نکن! هر حرفی رو نزن! هر کاری رو نکن! با هر کسی معاشرت نکن! هر جایی نرو! به هر کسی بیشتر از لیاقتش ارزش نده! بی اندازه محبت نکن! هر کسی رو دوست خودت ندون! حریم های زندگیتو مشخص نگه دار، تعدادِ آدمای دور و برت مهم نیست، کیفیتشون مهمه! @shahidehhashemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
#عبور_از_لذتهای_پست 18 🔞 یا مثلاً بی دینی و هرزگی میکنه ، بعد میگه:"" لا اِکراهَ فِی الدّین"" ! ➖ب
19 💎 " راهِ صد ساله! " چرا رزمندگان و مجاهدانِ راه خدا به جایی میرسن که راه صد ساله رو یه شبه طی میکنن؟؟ 🌷 چون یک بار برای همیشه "رنجِ جان دادن" رو برای خودشون حل میکنن دیگه.... ✔️ به محض اینکه انسان رنجِ جان دادن رو برای خودش حل کنه فوق العاده ""نورانی"" میشه....✨✨ 💖✅👆 ⚜ کسی که قبول کرده جانِ خودش رو برای خداوند متعال بده قطعاً از همه چیزِ خودش گذشته🕊 ❣و به هیچ چیز جز خداوند عالم فکر نمیکنه😍 @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
‎💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎امروز که روز آخرشون بود تصمیم گرفتیم بریم یه پارکی بوستانی چیز
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎ ‎چشمامو سریع انداختم پایین گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت ‎مهسا که تعلل منو دید گفت: چیزی شده عباس آقا؟ ‎همونطوری که سرش پایین بود گفت: چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته ‎احساس کردم دهانم خشک شده، آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!!  حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم ‎چند قدم که از مهسا دور شدیم و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت: واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست ... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه ... راستش ... راستش ... ‎وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه .. 😓 ‎از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت: میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم ‎خاستگاری!!!  پس مهسا درست میگفت ..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم: بفرمایین ‎با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره ‎- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم... ‎وای که دیگه داشتم کلافه می شدم، یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش ‎- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم ‎دیگه اعصابم داغون شده بودم، وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم!  دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم: میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین ‎انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت: نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ... ‎دستشو بین موهاش کشید و گفت: نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ... ‎نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت از حرکاتش خنده ام می گرفت، سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست ‎💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi
برنامه های پایگاه شهیده طاهره هاشمی
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎ #قسمت_چهارم #هوالعشق ‎چشمامو سریع انداختم پایین گرچه سر اونم پ
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎- انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین ‎😳یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!! ‎کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم ‎- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین ‎نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت: خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن .. ‎کمی سکوت کرد و ادامه داد: دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ... ‎باز سکوت، باورم نمیشد .. حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد ! همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !! یا فقط با من مشکل داره! 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @shahidehhashemi