#ناحله
#پارت_سی_ام
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد!
اشکامو با آستینم پاک کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم .
یه چفیه و یه دفترچهی تیکه تیکه شده.
گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن .
با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه .
دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم
دستم با یه استخون برخورد کرد !
سید مرتضی رو صدا زدم .
خودم رفتم کنار .
فرمانده هم نشسته بود
یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد .
هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید
خیلی گشتیم
۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم .
قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA
شهدا منتقل شدن معراج
از بچههای شناسایی اومدن برا آزمایش!
بعد اینکه کارشون تموم شد بچههای تفحص و به زور فرستادیم حسینیه .
من و محسن موندیم و شهدا .
منتظر جواب DNA شدیم .
انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم
خیلیا التماس دعا گفتن .
اصلاً حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید .
از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .
با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم .
از لرزش صداش فهمیدم که اونم گریش گرفته .
محسن از جاش بلند شد و
+حاجی من برم یه چیزی بگیرم بخوریم میمیریم الان .
سرمو تکون دادمو
_باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم .
دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود .
از هیجان قلبم داشت کنده میشد .
از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم .
شبو پیش شهدا موندیم .
خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!!
و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن .
تلفنم زنگ خورد، بعد چند ثانیه جواب دادم
اشک از چشام جاری شد .
بین این همه شهید هیچکدوم نه نامی نه نشونی .
خانوادههاشون چی .
تلفن و قطع کردم
زنگزدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن .
سریع خودشو رسوند به من .
بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن .
ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران
فاطمه: فردا عقد ریحانه بود
خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم .
لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم .
تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام .
چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم .
ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم .
چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود .
هر روز از اتفاقات اطرافش پست
میگذاشت و خاطرههاشو مینوشت.
چه قلم گیرایی داشت .
تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگاه میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم
مثلا حجاب یا مثلا ازدواج .
حس میکردم پر بیراهم نمیگه .
ولی هرچی هم بود نباید بی ادبی میکرد .
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_سی_و_دوم
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشهها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟
+پنج و۱۳ دقیقه
_عههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس .
دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم شد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییی مامااان
+زَهره مار سکته کردم چتهه بچه؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدم
+خب چ ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم .
مامانم با شناختی ک ازم داشت
یه لیوان آب بهم داد و بقیهاشو پاشید روم و گفت
+اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کنارههای گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحلهام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد، ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی
مامان گفت: از دست تویِ سر به هوا از اتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
ی طرف کوتاهتر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلندتر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبز آبیمو ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست رو پیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چارهای نداشتم .
رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .
منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنههاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقاً جایی بود که اون اتفاق برام افتاد و آدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونهی معلمم
اسم کوچههارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم، ممنونم
از ماشین پیاده شدم، هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم .
نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم .
تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+عه این اینجا چیکار میکنه؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت و برگشت سمتم وبا دیدن من آروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد، بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود .
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .
چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود .
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بیتوجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل، قدم اول از حیاط که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پلهها گذشت و به دَر رسید محمد بود .
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_سی_و_هشت
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا آخه انقدر دیرررر حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه!
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد.
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!!
ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در آوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود.
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن.
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم آروم قدم بر میداشتم.
که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گفت
+آروم بچهها آروم بلندش کنید!!!
بسم الله، یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون.
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ آخرِ باقی مونده رو دویدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد.
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ... آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام.
میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید
زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا.
دیگه وایستاده بودن.
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم.
+عه اومدی؟ چرا انقد دیر؟
_میگم برات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه.
اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن آروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریعتر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
آدمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم.
همونی که تو خوابم دیدم.
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
شهید گمنام (۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم.
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهمتر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه.
به تابوت نگاه کردم.
آروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی آره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچهها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
آره؟
درسته که میگن آرزوها رو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود آها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشهی هیئت و به رفتنشون نگاه کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشهی دیگهی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگلتر و خوشتیپتر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای...
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_چهلم
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچههای سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همهی مغزمو میخونه.
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه...
به هرحال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
لحظه به لحظهی تو خنده به گریهی چشمامه
حالام که
جاده خالی شهر خالی...
هوووووووو
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گفت
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین...
هیس.
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو!
چقدر عصبانی.
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد.
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین وذنشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو.
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه.
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو؟
_قضیه همین دختره!
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گفت
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم.
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم.
زدمپسِ گردنش.
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!!!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها.
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشاالله!
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه!
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد.
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار.
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد.
میگن باباهه قاضیِ خوبیهها.
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه.
سرمو تکون دادمو
_که اینطور...
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و
+میخاین عاشقِ من شه؟
نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد.
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود.
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد.
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه.
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن.
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده.
روح الله که تازه متوجه حضور من شدذخندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن.
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم.
ولی صدای جارو برقی اذیتم میکرد.
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره
اومدن تو و مشغول نظافت شدن.
فکر این دختره از سرم نمیرفت.
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت.
حوصلم سر رفته بود...
از محسن و روح الله و بقیه بچهها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن.
از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم.
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته.
به هرحال بهتر از پراید بود!
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین.
_نمیری خونه شوهرت؟
+نه بابا چقدر اونجا برم.
استارت زدمو روندم سمت خونه.
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن.
بعد چند دقیقه رسیدم.
ریحانه پاشد درو باز کرد.
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانهردرو بست و یه راست رفتیم بالا
فاطمه:
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دو ساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود.
خب کلی وقت داشتم هنوز.
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحهاش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست
پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بود.
همون مدل مو هم داشت.
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه.
محسن بهش تبریک گفته بود
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته
هیچ پست جدیدی نذاشته بود.
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا
عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن...!
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_چهل_و_دو
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوههاش که گم کرده بود و بهش بدم اون جزوم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم
ریحانهام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمیآورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیری داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنند
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخی چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون و بغلم کرد
چون از خونههای اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم ک گفتم
_کسی نیست؟
+چرا بابام هست
بعد این جمله پدرش و صدا زد
+بابااا مهمون داریم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکی از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدی
خوشحالمون کردی.
ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد.
حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت.
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم.
ادامه داد
+سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود
شاید خجالتم ب همین خاطر بود...
باباش فهمید معذبم.
رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش نشستیم کولمو باز کردم و برگههای پخش و پلامو رو زمین ریختم ریحانه گفت
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو.
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در آوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت
چایی و شرینی و آجیل و میوه و...
همه رو یسره ریخته بود تو سینی و آورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_اووو چخبره دختر جان
چرا زحمت کشیدیی من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیدههااا
آها راستی اینم واسه توعه.
بابام داد بهت.
عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_ای بابا ریحانه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشه...
خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم گذاشتم و چاییم و خوردم.
گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم.
کتابمو باز کردم.
سکوت کرده بودیم و هردو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم.
تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و.
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشتر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشک شدهی محمد و تو چهار چوب در دیدم به همون شدتی که دَرو باز کرد دَرو بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو با ریحانه گفتم
_واییییییی
ادامه دادم
_داداشت بود ؟؟؟
مگه نگفتی تهرانه؟
ریحانه هل شد و گفت
+ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاد نمیدونم اینجا چیکار میکنه.
اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای؟
ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجوری پرت شه تو اتاق.
غصم گرفته بود.
ترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن
جزوهها رو مرتب گذاشتم رو زمین.
کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم.
آروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال.
جز پدر ریحانه کسی نبود.
بهش نگاه کردم.
دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!
باباش فلجه!!!؟
یاعلییی.
چقد بدبختن اینا...
باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت ببخشید دخترم
نمیتونم پاشم
شما چرا بلند شدی؟
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم.
+به این زودی؟
کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا.
دیگه خیلی مزاحمتون شدم، ببخشید
+این چه حرفیه.
توهم مث دختر خودم.
چه فرقی میکنه.
پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه.
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش.
اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم.
دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط...
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_چهل_و_چهار
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین.
سرش سمت فرمون
دیگه بهم نگاه نمیکرد.
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گفت
+خواهر حلال کنید منو!
خیلی شرمندم به قرآن.
حس کردم صداش لرزید ادامه داد.
به خدا از قصد نبود...!
عجله داشتم...
به هرحال من خیلی متاسفم!
دلم ریش شجچی به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم.
از ماشین پیاده شدمو:
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد.
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم.
بقیه راهو پیاده رفتم.
کلید انداختمو وارد خونه شدم.
وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم.
بعد چند دقیقه بابا هم رسید...!!
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد.
چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت:
+ بیا نهار بخوریم
از همیشه نافذتر نگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم:
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم.
یه جزوهای بود باید براش توضیح میدادم.
+چرا اون نیومد؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم:
_اره دیگه.
صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلی خونگرم و مهربونن دیگه ادامه ندادیم
بابا رفت سراغ پروندههایی که ریخته بود رو میز
منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم.
لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم.
خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم.
طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد.
بایه حس بد که از خنکی یهویی رو صورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوهای که با شیطنت نگام کرد
داد زدم:
_مامااان
+کوفت و مامان دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد.
گیج و بیحوصله گفتم کجا چیی؟
+امشب دیگه باید بریم خونه آقا مصطفی!!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره.
هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟
فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی.
آماده نبودی همینطوری میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم .ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم
یکی از سادهترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت:
+راستی اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست
اعصابم خورد شده بود.
یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ک بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییر کردم با گذر زمان.
سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتی و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون.
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه.
مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلاً شخصیتش تغییر میکرد
هروقت باهم بودن صدا خنده های بلندشون تو خونه میچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن
اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
برای اینکه متوجه حضورم شن
رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدی خب بریم پس.
بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم
و وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم.
حیاط شیک و سنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود و خونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید و تبریک گفت
بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعی کردم یه امشب و همچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم
مصطفی پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده.
با عمو رضا هم احوال پرسی کردیم
اونا رفتن داخل مصطفی اومد نزدیکتر گفت:
+چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین؟
رو برمیگردونین
اتفاقی افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه؟
شونهام و بالا انداختم و...
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_چهل_و_شش
صندلی خالی، صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم...
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق و چنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود.
نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه...
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعاً مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم...
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت: چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتونو زیاد کنه جوابمو داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم و خدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم و جمع کردم گفت: فاطمه خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته.
میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت: خب حالا چرا دعوا میکنی؟
جوابشو ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرفا رو گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلند شدو نشست کنارم دَر جعبهای که دست مصطفی دیده بودم و باز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که
گفت: اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه...
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن!
احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم، چون اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتمو چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دختر منطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاءهایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمامو با عقلم میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلمو کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقهاش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت...
گوشیم برداشتم و یه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُو باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریهام شدت گرفت عکسو زوم کردم کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد.
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش و مدتهاست که ندیدمش
خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.
همیشه میگفتم شاید عشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم!
اون نگاه من به اون نگاه تو بند نمیشد کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیدا کنم، تهش میرسیدم به عشق...
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت.
من در کمال حیرت عاشق شده بودم، عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد...
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود قطعاً بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
ی چیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره یه امتحان خیلی سخت...
با تمام وجودم ازش خواستم کمکم کنه من واقعاً نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم از دیدن چشمام تو آینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود.
#ادامه_دارد
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_چهل_و_هشت
تا ساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم.
خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم.
دیگه این سرگیجههای بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت.
چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی.
به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت.
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم می خواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه.
به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون.
ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم.
یه چند دقیقه بعداز خوندن آیت الکرسی خوابم برد.
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله.
رفتم سمت آشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم.
یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی.
کولمو گذاشتم رو دوشم.
واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونهی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه.
نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم.
اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود.
بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم. دیگه برنامهی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بود و کتابخونهها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا.
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد.
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین.
با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم.
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود.
کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز. یه چند دقیقه طول کشید تا گوشیم روشن شه.
فوراً اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره.
طبق معمول اولین کارم این بود.
پیج محمدو باز کردم و صبر کردم
پست آخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه
یه چند دیقه گذشت که لود شد.
دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته.
صدا رو بیشتر کردم.
میخندید
خندش شدت گرف گفت
دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن.
خدایا اللهم الرزقنا...
و دوباره خنده !!!
از خندیدنش لبخند زدم.
چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!
چقد قشنگ حرف میزد.
دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش.
پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه.
شکلاتامونم آوردم
از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم.
نشستم جلو تلویزیون.
کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد.
پستهها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه.
بادوما روهم جدا کردم.
مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم.
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم.
نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد، من دلم میسوخت براشون.
از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم.
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به باز کردنشون.
تخمه ژاپنی نسبت به بقیهی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش.
تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون.
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش.
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم.
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه.
بیحوصله تلویزیون و خاموش کردم.
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت.
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم.
آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم.
غروبِ هوا منو به خودم آورد.
با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا.
دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم.
تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود.
مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار.
من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم
دستم پیج طرفمو چک کنم.
یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد
زیرش نوشته بود
انشاءالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه.
انشاءالله همه مریضا شفا پیدا کنن
انشاءالله همه جوونا خوشبخت بشن
انشاءالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام.
حاجتِ دلی؟
کسیو دوس داره؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد.
خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه.
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه دقت کردم
عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش.
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعهی اول تنش بود.
هدیهی ۱۴ روزهای که خدا روز تولدم بهم داد.
برا اولین بار عمو شدنم مبارک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این موشک...!
انشاءالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم
عههه پسره...
#ادامه_دارد
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_پنجاه
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر.
چون واقعاً من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم.
نشستم رو به رو دکتر.
چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.
مامانم کنارش وایستاده بود.
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.
برا همین میشناختتش.
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گفت
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه...
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم.
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعاً نمیبینم.
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گندهای که رو چشام بود.
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.
زود گفتم.
_عه عه این خوبهها.
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمهی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر.
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.
سفارش عینکو دادیم و گفتیم که عجلهایه که گفتن فردا حاضر میشه.
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم.
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد.
به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+آره.
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوهام دستشه بابا!!!
باید بگیرم ازش.
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان.
باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بست و گفت
+باشه فقط زود برگردیاا...
_چشم.
فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت
خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان.
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد.
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در.
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه، تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم.
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستمو کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد.
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم.
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش.
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم.
سرش و انداخت پایین و گفت:
+سلام.
ببخشید پشت در موندین.
صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم.
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.
فکر کنم از همیشه بیشتر بود.
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا.
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.
حس کردم همه کلمهها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم:
_سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل.
رفتم تو حیاط.
درو نیمه باز گذاشت و تندتر از من رفت داخل.
صداش به گوشم رسید که گفت:
+ریحانههه!! ریحانههه!!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجهام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست.
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژههای پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود.
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_دو
محمد: بچه رو بردم داخل.
از پتو درش آوردم و دادم دست مامانش.
یهو یه چیزی از پتوش افتاد پایین.
رو فرش و نگاه کردم که چشمم به یه جعبه کوچیک افتاد.
برش داشتم و بازش کردم و روبه زنداداش گفتم
_این واسه فرشته است؟
+کو؟ ببینم؟
جعبه رو دادم بهش یه زنجیر طلایی خوشگل از توش بیرون آورد و گفت
+نه! کجاا بود؟
_تو پتوی فرشته
ریحانه اومد و گفت
+عه کی گذاشت؟
امروز که کسی نیومده بود خونمون...
جزفاطمه!
_خو لابد اون گذاشته دیگه
زن داداش با اخم گفت
+دوست ریحانه چرا باید برای بچهی من زنجیر بگیره؟
وا نه بابا فکر نکنم!
_خو پ کی گذاشت؟
کسی جوابی نداشت
ریحانه گوشیشو گرفت و گفت
+خب میپرسم ازش زن داداشم با بچه رفت تو اتاق.
یه سیب از رو میز ورداشتم و دراز کشیدم رو مبل ریحانه با گوشیش ور میرفت گفتم
_ریحانه؟
+هوم؟
_میگما این دوستت چرا این مدلیه؟
+وا چه مدلیه؟
_اصن یه چیز عجیبیه.
خیلی زشته اینجوری میگم میدونم خودم.
ولی احساس میکنم خُله یه خورده.
+عه محمد خجالت بکش دوستای خودت خُلَن.
_ریحانه دارم جدی میگم تو انتخاب رفقات دقت کن.
یه ادم با ۲۶ سال تجربه داره اینو بهت میگه.
+برو بابااا.
سیب و پرت کردم براش ک جا خالی داد
_تو از وقتی با این روح الله ازدواج کردی انقدر بی ادب شدیا.
خب داشتم میگفتم.
باور کن خودت دقت کنی به رفتارش، به حرفم پی میبری اصن عجیبه انگار چند دقیقه زمان میبره تا چیزی و متوجه شه بهش سلام میکنی ۱۰ دیقه بعد جواب میده.
یا اصن آخه این چ رفتاری بود؟؟؟
چند سال بود بچه ندیدی؟
عه عه عه بچه گریه کرد نزدیک بود سکته کنه.
واییی مگه داریم؟
نکنه اینکاراشو از قصد میکنه واسه جلب توجه؟
+محمد واقعا توچته برادر من؟
چرا حرفای الکی میزنی؟
تک فرزنده!!!
خانوادشونم شلوغ نیست شاید.
حالا بچه گریه کرد ترسید بیچاره! تو باید سوژش کنی؟
یادت رفته به آقا محسن چی گفتی؟
_حالا من نمیدونم.
از ما گفتن بود.
تو میخوای دفاع کن ولی اینم بگم
قرار بود به احترام من وقتی اینجام هیچ وقت دوستاتو نیاری خونه.امیدوارم اینو یادت مونده باشه!
+توکه اصلا نیستی همش تهرانی.
تا کی ن من جایی برم نه بزارم کسی بیاد؟
دوستای من چیکار به تودارن؟
نمیخورنت که!
_باااباا از وقتی سر و کله این دختره تو زندگی ما پیدا شد کلی مشکل پیش اومد.
چندین بار نزدیک بود...
استغفرالله!
+برادر من الانم کلی گناه کردی پشت مردم حرف زدی.
این بیچاره چیکار کرد باعث گناهت شه یه بار خودت پریدی تو اتاق دیگه که ندیدیش حالا چرا گردن اون میندازی؟
_تو که همچی و نمیدونی.
همین امروز نزدیک بود دستم بخوره به دستش.
حداقل با یکی هم شکل خودمون رفیق شو.
ارزشای ما واسش ارزش باشه.
+بیخیال محمد.
من دیگه خسته شدم.
سیبمو پرت کرد برام یه گاز بهش زدم
ریحانه درست میگفت کلی غیبت کردم
خدا ببخشه منو
زن داداش از اتاق بیرون اومدو گفت
+شما دوباره به جون هم افتادین؟
ریحانه گفت
+زنداداش زنجیر و فاطمه واسه فرشته گرفته
زن داداش با تعجب گفت
+عهه چرا یعنی چی؟
این بچه کل هم اجمعین ما رو یه بار بیشتر ندید بعد واس بچه ی من زنجیر کادو اورده؟ چه چیزایی میشنوه ادم باور نمیکنه!!
پولدارن؟
+اره خیلی.
میخواستم بگم بفرما نگفتم عجیبه که ترجیح دادم بیشتر از این غیبت نکنمو کلا از فکرش بیرون بیام.
چیه هر دفعه یا غیبت میکنم
یا بدگویی آقا یعنی چی؟؟؟
اصلاً همش تقصیره این دخترس.
از وقتی ک پاش باز شد ب زندگیمون اینجوری هی راه به راه گناه میکنیم از چاله در میایم میافتیم تو چاه.
نمیدونم درسته نسبت دادن اینا بهش یا ن...
ولی دلم نمیخواست هیچ وقت ببینمش.
ساعدم و گذاشتم رو چشمام تا یکم بخوابم که سرو صدای بچه نزاشت.
رفتم بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم تا مامانش یکم استراحت کنه.
چند بار فاصلهی بین اتاق ریحانه تا هالو آروم قدم زدم تا بچه خوابش برد.
سعی کردم خیلی اروم بشینم تا بیدار نشه.
ریحانه تو اتاقش مشغول درساش بود برا همین صداش نکردم.
به صورت معصومِ فرشته نگاه کردم.
مگه میشه آخه بچه انقدر خوشگل باشه!؟
مژههای بلندش به من رفته بود!
البته شنیده بودم که بچه وقتی بزرگ میشه موهاش ومژه و ایناش عوض میشه.
یه چند دقیقه بود که تو بغلم آروم گرفته بود.
دستای کوچولوشو آروم بوسیدم و گذاشتمش کنار خودم.
چقدر دوسش داشتم.
ینی اونم دوستم داره؟
بچس خب! حس داره!
بیخیالِ افکار بچه گونم شدم و مشغول گوشیم...
دم دمای غروب بود که علی اومد دنبال زنداداش و رفتن خونشون.
اذان مغرب و که دادن رفتم تو اتاقم و بابا رو بیدار کردم که وضو بگیره.
خودمم وضومو گرفتمو نمازمو خوندم.
به ساعت نگاه کردم
رفتم سمت قرصای بابا.
دونه دونه با یه لیوان آب بهش دادم تا بخوره
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_چهارم
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون. چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه.
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید.
تیغای ماهی و که برداشتم، ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا و مشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم.
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالا بودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه.
سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه آقاجون.
نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقدهای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست.
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتماً ریحانه اینجا انداخته بودشون یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحههاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که...
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم.
ریحانه و علی هم کنار هم بودن.
عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
رو صورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همهی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود. به چهره خودم نگاه کردم.
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیگذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیکتر بود.
ولی...
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم.
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم ۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم:
_فردا بریم سر مزار مامان، که بعد چند دقیقه گفت:
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.
بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتم تو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامههای هیئت شدم.
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم و به لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان و به لپ تاپ منتقل کردم.
چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و تو گوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهرهی ریحانه زوم کردم.
چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم.
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
انشاءالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم.
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ آرایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
آها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره
به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم
بهش گفته بودم عمل بابا که تموم شد بهم خبر بده
قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود.
بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمههای قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد.
قرآنو بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم
وقتی دیدم خبری نشد
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچهها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش رو شونهی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.
علی با دستاش سرشو میفشرد.
زن داداشم کلافه و مضطرب بچه رو تکون میداد تا شاید آروم بگیره.
قوت قلب گرفته بودم.
سعی کردم روحیه شونو عوض کنم
باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن.
آروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی؟
خودتو واسه شوهرت لوس میکنی!
فاصله رو حفظ کن خواهر!!!
مکان عمومیه!!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا آورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.
ریحانه هم گفت:
+ولم کن محمد.
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشو گرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد:
+ اههه محمدد!!!
یه دستمال از جیبم در آوردم و دادم دستش و گفتم:
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه؟
چیزی نشده که.
بابا هم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه.
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم:
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی.
بقیهی آبو هم دادم دستش و گفتم:
_اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم
رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم:
_بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سورههای کوچیکی که حفظ بودم، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود.
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد، هم فرشته خوابش برد.
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت:
+عمل خوبی بود خداروشکر.
مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان انشاءالله.
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلم، در گوشش گفتم:
_اییش دخترهی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هرهفته یه کیلو کم میکردم
از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم
شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعاً دیگه مرز خر خونیو گذرونده بودم
از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم. دیگه جونی برام نمونده بود دراز کشیدم تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو.
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد.
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پستههامو از توش در آوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برام نمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هرچی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.
اصلاً نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.
نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو.
پاشو امتحانت دیر میشه، پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.
وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی.
صدات کردم ولی بیدار نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو.
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت:
+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.
چرا انقدر سخت میگیری ...!؟
جوابی ندادم.
فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم.
مشاورم همیشه میگفت واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی.
#ادامه_دارد...
@shahidehkolahchi