eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
300 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
| نُه ماه رفت و آمد تا استخدامش کردند. توی همین رفت و آمدها به سایت نطنز، گاهی می‌آمد پیش ما. کنار خوابگاه خانه اجاره کرده بودیم. یک شب تا ساعت دو با مصطفی سر مسائل سیاسی روز بحث می‌کردم. نمی‌دانم چطور شد که بحث‌مان کشید به هسته ای. برایم عجیب بود که چرا مصطفی می‌خواهد برود نطنز. آن وقت ها از صد نفر بچه‌ها، یک نفر هم نمی‌رفت آنجا؛ نه پستی بود، نه مقامی، نه حقوق بالایی. عوضش دوری بود و غربت و سختی رفت و آمد. حتی حرفش بود که اسرائیل می‌خواهد مراکز هسته‌ای‌مان را بمباران کند. مصطفی آن شب گفت: می‌دونم راهی که دارم می‌رم، ممکنه ختم به شهادت بشه. 🆔️ @shahidemeli
یکی از ویژگی‌های حاج علی این بود که سنگ صبور بچه‌ها به حساب می‌آمد. بچه‌ها می‌آمدند و مشکلاتشان را مطرح می‌کردند و حاجی با همه‌ی وجود گوش می‌داد. هیچ فرقی هم بین نیروی تازه وارد و نیروی قدیمی نبود. 🆔️ @shahidemeli
نیروهایش خیلی جوان بودند و حاج حسن خیلی بهشان بها می‌داد. یک روز پیغام داد به بچه‌ها بگید من دست تک تکشان را می‌بوسم از کارگر گرفته تا مهندس. همین رفتارهایش بچه‌ها را دلگرم می‌کرد و اعتماد به نفسشان را بالا می‌برد. 🆔️ @shahidemeli
| خیلی فرز بند پوتینش را بست. نُهِ شب بود. باید می‌رفت یکی از محورها. گفتم: برادر حسن! فرمانده‌ی یه محور، خودش مُهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمی‌ده. چه کار کنم؟ گفت: الآن می‌ریم. گفتم: تا دار خوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم. گفت: الآن می‌ریم. _ بیدارش کن. هنوز گیج خواب بود که حسن با تندی بهش گفت: مصطفی! چرا ادعای استقلال می‌کنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مُهر رو بیار ببینم. مُهر را که گرفت، داد به من. خودش رفت اهواز. 🆔️ @shahidemeli
همیشه خودش از نیروهایش جلوتر بود. در خط مقدم نزدیک دشمن می‌جنگید. شب و روز هم دنبال آماده کردن بخش‌های مختلف لشکر بود؛ از توپخانه گرفته تا زرهی و پیاده. به همه چیز دقت می‌کرد، از آب و غذای بچه‌ها تا تهیه‌ی مهمات، همه را از نزدیک مراقب بود. 🆔️ @shahidemeli
| به بیت‌المال بسیار حساس بود. یادم هست گاهی در پایگاه بسیج درس می‌خواند، آخر شب که کار بسیج تمام می‌شد از دفتر پایگاه بسیج بیرون می‌آمد! او در راهرو، که بیرون از پایگاه بود، مشغول مطالعه می‌شد. شرایط خانه به گونه‌ای نبود که بتواند در آنجا درس بخواند. برای همین این کار را می‌کرد. داخل راهرو لامپ‌هایی داریم که شب نیز روشن است. هادی آنجا در سرما می‌نشست و درس می‌خواند! یک بار به هادی گفتم: چرا اینجا درس می‌خوانی؟ تو حق گردن این پایگاه داری، همه‌ی در و دیوار اینجا را خود تو بدون گرفتن مزد گچ‌کاری کردی. همه‌ی تزئینات اینجا کار شماست. خب بمون توی پایگاه و درس بخوان. تو که کار خلافی انجام نمی‌دی. هادی گفت: من این درس رو برای خودم می‌خوانم. درست نیست از نوری که هزینه‌اش را بیت‌المال پرداخت می‌کند استفاده کنم. 🆔️ @shahidemeli
از اهواز راه افتادیم؛ دو تا لندرور. قبل از سه‌راهی ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولی به کسی نخورد. همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم. دکتر آخر از همه آمد. یک گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت: کنار جاده دیدیمش. خوشگله؟ 🆔️ @shahidemeli
آدم پیگیری بود. وقتی کاری به کسی محول می‌کرد، تا انجام قطعی آن کار، دنبالش را می‌گرفت. حتی اگر آن شخص به مرخصی هم می‌رفت، آن کار را پی‌گیری می‌کرد. بعضی وقت‌ها ساعت دو نیمه‌شب زنگ می‌زد و نتیجه‌ی کار را می‌پرسید! من به شوخی می‌گفتم: حاجی شما پی‌گیری نمی‌کنی؛ حال‌گیری می‌کنی! همین پی‌گیریِ مدام باعث می‌شد که نیروهای تحت امرش نتوانند از زیر کار در بروند و شانه خالی کنند. 🆔️ @shahidemeli
| مصطفی که شد معاون بازرگانی سایت، همه‌ی کانال‌های خرید را شناسایی و کانال‌های نامطمئن را کور کرد. بعضی از خریدها آلوده به ویروس بود. هرچیزی را که می‌خرید، اول تمام مراحل کارش را تست می‌کرد، بعد می‌داد روی سیستم نصبش کنند. فرایند تضمین کیفیت قبل از مصطفی نبود. شده بود تعداد زیادی کالا را بگذارد کنار و استفاده نکند. از لحظه‌ای که قرارداد می‌بست، وارد می‌کرد و تحویل می‌گرفت تا تست و نصب همه چیز زیر نظر خودش بود. 🆔️ @shahidemeli
موفقیتش را مدیون لطف خدا و پیروی از ولی الامرش می‌دانست و همیشه می‌گفت: اگر می‌خواهید در قیامت و سر پل صراط گرفتار نشوید، در کنار ولایت و گوش به فرمان ولایت باشید. 🆔️ @shahidemeli
اصرار داشت که پیام رادیویی بفرستیم. اعلامیه بریزیم بینِ عراقی‌ها. اثر داشت. هر روز توی کرخه‌ی کور کلی عراقی تسلیم می‌شد. 🆔️ @shahidemeli
| قبل از عملیات خیبر صدایم کرد و از آمادگی نیروهای گردان پرسید، گفتم: _ دو تا دسته از قدیمی‌ها رو جدا کردم. ۳۶ ساعت زودتر می‌رن نزدیک عراقیا. لابه‌لای نیزارها پنهان می‌شن شب عملیات، زودتر از بقیه خط رو می‌شکنن. _ نیروهای این دسته‌ها رو چه‌جوری انتخاب کردی؟ داوطلب بودن یا مجبورشون کردی؟ _ اجباری در کار نبوده، همه داوطلبند، حتی سر رفتن التماس هم کردن. _ معنویت‌شون چی؟ اعتقادشون، انگیزشون. چقدر رو معنویت و انگیزه‌ی بچه‌ها کار کردی؟ چندتاشون نماز شب می‌خونن؟ تو گردان نماز جماعت دارین؟ چند نفر از بچه‌های گردان رو به اسم کوچک می‌شناسی؟ اگه قیافه‌هاشونو تو تاریکی ببینی، می‌تونی تشخیص بدی؟ _سیصد، چهارصد نفرند. اسم کوچیک همه رو که نمی‌دونم. _ تو فرمانده‌ای، باید آن‌قدر باهاشون سر و کله می‌زدی که همه رو به اسم بشناسی. 🆔️ @shahidemeli