🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
روز اولی که میخواست قرارداد ببندد، سر قیمت اشکم را درمیآورد. حرفش این بود: اول سفت بگیر، آخر حال بده. همان اول قدرت را دست خودش میگرفت، ولی قرارداد که میبست، برایت هزار تا کار میکرد؛ هر کاری که به فکرت برسد. یک بار دستگاهی که آوردم عیب داشت، کسی قبولش نمیکرد، این یعنی از دست رفتن کل سرمایهام. این جور اتفاق ها کمر پیمانکار را میشکست، اما مصطفی خودش داد دستگاه را تعمیر کنند. آنقدر به کار وارد بود که ایراد را میفهمید و میتوانست برطرفش کند. زیر و بم همه ی دستگاه ها را میشناخت. اگر بلد نبود، کارش لنگ میماند. مثل خیلیهای دیگر نمیگفت: جنس ایراد داره، باید اسقاطش کنند.
آنقدر به مصطفی اعتماد داشتم که اگر تلفنی هم بهم سفارش میداد، با هر مبلغی برایش انجام میدادم. مصطفی، هم هوای بیتالمال را داشت، هم حواسش ششدانگ به حقالناس بود.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
بس که از پیمانکارهایش حمایت میکرد، پشت سرش حرف درآوردند. توی سیستمهای دولتی پیگیر حق و حقوق پیمانکار بودن، یعنی انواع و اقسام برچسبها و تهمتها. حرفها آزارش میداد، ولی مصطفی کار خودش را میکرد.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
مادر شهید:
با سهچهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نانها را روی سفره پهن کرد. پشتسرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نانها و یکییکی سنگها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد: دستت درد نکنه، چه نونهای خوبی گرفتی. فقط، بعدازظهر که خواستی بری بیرون، این سنگها رو هم ببر بده نونوایی.
_ اووو، برا چند تا سنگ این همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همهشون رو همین الآن بریزم گوشه حیاط.
حاجی که خندهی مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیرفهمش کند، با حوصله توضیح داد: نونوا برا دونهدونهی این سنگها پول میده. اینها رو گونیگونی میخره که بریزه کف تنور، نه اینکه ما با خودمون قاتی نونها برداریم بیاریمشون خونه.
چشمهای متعجب مصطفی نیاز به جواب کاملتری داشت. حاجی ادامه داد: ما پول نون رو میدیم. پول سنگهاش رو که نمیدیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟
حقالناس حتی در حد چند سنگریزه نباید میآمد سر سفرهمان.
به نقل از کتاب #منم_یه_مادرم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
چند ماه به دلیل تعلیق غنیسازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. یک روز آمد خانه، گفت: به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار. گفتم: چطور بابا؟ گفت: اومدن در سایت رو مهر و موم کردن این خدانشناسها. کاری کردن که ما از بغل سایت هم نمیتونیم رد شیم. عکسبرداری میکنن. دولت جدید که آمد و تعلیق را برداشت، غوغایی بود توی وجودش. چسبید به کار.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانوادهام قبول نکردند. گفتند: سربازیات را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم. دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضیشان کرد. کمی بعد از ازدواج، با قانون قد و وزن معاف شد؛ بس که لاغر بود و قدبلند. توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد. مهریه را خانوادهها گذاشتند؛ پانصد تا سکه. ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود. بعد از ازدواج هم همه ی سکه ها را بهم داد. مراسم عقد و عروسی را خانه ی خودمان گرفتیم؛ خیلی ساده.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
سال ۸۲ تازه وارد سایت شده بود؛ به عنوان کارشناس. همان سال سایت نطنز را به طور رسمی تعطیل کردند، اما بچهها نصفه نیمه مشغول بودند. همان موقعها بود که یکی از سیستمهای سانتریفیوژ از کار افتاد؛ خیلی هزینه بود برای کشور. بحث امنیت ملی شده بود. مدیرهای مافوق نمیخواستند گزارش کنند. میترسیدند همین گزارش ساده درز کند، ولی مصطفی گفت: من باید گزارش کنم. جلویش درآمدند که تو چهکارهای؛ فقط یه کارشناسی! چشم همه ی دنیا به اینجاست. اگه بازرسهای آژانس بفهمند، همه چیز به هم میخوره. ولی مصطفی پای حرفش ایستاد. آنقدر بالا و پایین کرد تا آمدند، رسیدگی کردند و دستگاه را راه انداختند. خودش دوازده روز پای دستگاه ایستاد تا مشکلش حل شد. میگفت بعضی شبها پای دستگاههای سانتریفیوژ ایستاده یا نشسته خوابمان میبرد.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🕊🌷
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد.
فوت کرد و یکی را داد دستم.
گفتم«این چیه؟»
بشکن زد، گفت: «مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر!
خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته تربت کربلا.
گفتم «از کجا فهمیدی مهر کربلاست؟»
گفت «مهر کربلا از قیافش پیداست.....
🕊🌷
#شهید | #مصطفی_احمدی_روشن
🌷🌷🌷🕊🌷🌷
🆔 @shahidemeli