🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
خانوادههای شهدای دانشگاه را دعوت کرده بودیم. وقت امتحانات بود. هر چه گشتم کسی را پیدا نکردم که بیاید و کمک کند، غیر از یکی، دو نفر. مصطفی یکیشان بود. از صبح آمد و تا شب ایستاد. موقع ناهار توی سلف سرویس دانشگاه کنار خانوادهها مینشست، به دردِدلهایشان گوش میداد. با آنها شوخی میکرد. میخنداندشان. یکی، دو تا از خانوادهها گیر و گرفتاری داشتند، فکر میکردند از دست ما کاری برمیآید. به ما میگفتند. تا مدتها بعد از آن مراسم، مصطفی پیگیری میکرد کاری برایشان کردهایم یا نه.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
بیمارستان غلغله بود. تختها که پر بود هیچ، کلی مجروح هم روی زمین خوابیده بودند. دکتر هی می دوید این ور و آن ور؛ سراغ این مریض، سراغ آن مریض. بعضی ناله می کردند. بعضی داد می زدند، حتی بد و بیراه می گفتند، ولی دکتر اصلا محل نمی گذاشت. به ترتیب اولویت به همه می رسید. نه ناراحت می شد، نه عصبی، نه حتی چیزی می گفت.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
انگار میخواست کارهای باقیمانده را تمام کند...
هفت، هشت تا حکم نیروهایش را که از قبل مانده بود، امضا کرد. چند نفر که ترفیعشان مانده بود، یکی دو مورد هم تمدید قرارداد. همه را امضا کرد و داد به رئیس دفترش. دو سه نفری هم روی حق و حقوقشان حرف داشتند، یکیشان رانندهای بود که برای کار شرکت ماشینش را فروخته بود و وانت خریده بود. شش ماه که گذشته بود، نیاز شرکت عوض شده بود و بهش گفته بودند برو ماشینت رو عوض کن. ماشین صفر خریده بود و حالا که میخواست بفروشد، سه چهار میلیون ضرر میکرد. یک نفر هم حقوقش کمتر از حقش رد شده بود. به مصطفی ربطی نداشت، ولی خودش بلند شد رفت پیش مدیر عامل و همهشان را پیگیری کرد. دو نفر را هم به خود من سفارش کرد. داشت میرفت، برگشت گفت: این راننده وانته حتما هواش رو داشته باش. به اونایی که بهش گفتن ماشینش رو عوض کنه، بگو شما خودتون رو بذارید جاش. اگه جای اون بودید، چه احساسی داشتید؟ یه کار دیگه مشغولش کنید که ضرر نکنه.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
کارد میزدی خونش درنمیآمد. خیلی عصبانی شده بود. گله میکرد که بچهها اونجا لت و پار افتادن، هیچ کی نیست جمع و جورشون کنه، هیچ کی نیست اقلا پانسمانشان بکنه، اون وقت من رو به زور نگه داشتین اینجا، کار دفتری بکنم خیر سرم. من نمیمونم اینجا. حالا هر چی میخواد بشه، بشه. بندهی خدا آمده بود تهران حکمش را بگیرد، نگهش داشته بودند که حیفه شما برید منطقه، خدایی نکرده یک چیزیتون بشه. اینجا کار مدیریت بکنید، هم بهتره هم مفیدتره.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
آمد دفترم. میخواست برایش یک قطعه وارد کنم. قطعه را که دیدم، گفتم: مصطفی، خودم میتونم این رو بسازم. گل از گلش شکفت. -مطمئنی میتونی؟ -آره. -تو اگه بتونی، من تا دفتر رئیس سازمان هم که شده میرم، کارت رو میبرم توی قالب تحقیقاتی. همان هم شد. سازمان را راضی کرد. چهل درصد کار را که جلو بردم، قرارداد ساخت و تولید ششماهه با من بست. بیشتر از ششماه طول کشید، ولی مصطفی پای کارم ایستاد. اگر پشتم نبود، نمیتوانستم بسازم.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
مصطفی سفارش داد برای سازمان یکی، دو تا دستگاه جور کردم. هر بار میخواستند پولم را حساب کنند، میخورد به سیستم پر پیچ و خم اداری. اول که به دستگاه ایراد میگرفتند و میزدند زیر قرارداد. تازه وقتی ایراد منتفی میشد، پولم را دیر میدادند، اما مصطفی همیشه پشتم بود و حمایت میکرد. یک بار که آمده بود دفترم، گفت: بیا سازمان پیش خودمون. گفتم: مگه دیوونه ام؟ کجا بیام؟ پول میدن؟ درست برخورد میکنن؟ چی داره اینجا؟ تو بیا بریم بیرون کار را راه بندازیم. گفت: من وایسادم اینجا رو درست کنم. هر وقت میرفتم نطنز، توی راه برگشت بغض میکردم. غربتی داشت آنجا. بعد از شهادت مصطفی، هنگام ظهر رفتم نمازخانه ی سایت. پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلیهایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
آمار همه ی دکتر ها را داشت. میدانست چند تا جراح عمومی داریم، چند تا جراح تخصصی و چند تا ارتوپد. چند روز قبل از عملیات زنگ میزد. آن هایی را که لازم بودند، خبر میکرد، سازماندهیشان میکرد و میفرستاد منطقه.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
روز اولی که میخواست قرارداد ببندد، سر قیمت اشکم را درمیآورد. حرفش این بود: اول سفت بگیر، آخر حال بده. همان اول قدرت را دست خودش میگرفت، ولی قرارداد که میبست، برایت هزار تا کار میکرد؛ هر کاری که به فکرت برسد. یک بار دستگاهی که آوردم عیب داشت، کسی قبولش نمیکرد، این یعنی از دست رفتن کل سرمایهام. این جور اتفاق ها کمر پیمانکار را میشکست، اما مصطفی خودش داد دستگاه را تعمیر کنند. آنقدر به کار وارد بود که ایراد را میفهمید و میتوانست برطرفش کند. زیر و بم همه ی دستگاه ها را میشناخت. اگر بلد نبود، کارش لنگ میماند. مثل خیلیهای دیگر نمیگفت: جنس ایراد داره، باید اسقاطش کنند.
آنقدر به مصطفی اعتماد داشتم که اگر تلفنی هم بهم سفارش میداد، با هر مبلغی برایش انجام میدادم. مصطفی، هم هوای بیتالمال را داشت، هم حواسش ششدانگ به حقالناس بود.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
بس که از پیمانکارهایش حمایت میکرد، پشت سرش حرف درآوردند. توی سیستمهای دولتی پیگیر حق و حقوق پیمانکار بودن، یعنی انواع و اقسام برچسبها و تهمتها. حرفها آزارش میداد، ولی مصطفی کار خودش را میکرد.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
چند ماه به دلیل تعلیق غنیسازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. یک روز آمد خانه، گفت: به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار. گفتم: چطور بابا؟ گفت: اومدن در سایت رو مهر و موم کردن این خدانشناسها. کاری کردن که ما از بغل سایت هم نمیتونیم رد شیم. عکسبرداری میکنن. دولت جدید که آمد و تعلیق را برداشت، غوغایی بود توی وجودش. چسبید به کار.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانوادهام قبول نکردند. گفتند: سربازیات را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم. دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضیشان کرد. کمی بعد از ازدواج، با قانون قد و وزن معاف شد؛ بس که لاغر بود و قدبلند. توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد. مهریه را خانوادهها گذاشتند؛ پانصد تا سکه. ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود. بعد از ازدواج هم همه ی سکه ها را بهم داد. مراسم عقد و عروسی را خانه ی خودمان گرفتیم؛ خیلی ساده.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
سال ۸۲ تازه وارد سایت شده بود؛ به عنوان کارشناس. همان سال سایت نطنز را به طور رسمی تعطیل کردند، اما بچهها نصفه نیمه مشغول بودند. همان موقعها بود که یکی از سیستمهای سانتریفیوژ از کار افتاد؛ خیلی هزینه بود برای کشور. بحث امنیت ملی شده بود. مدیرهای مافوق نمیخواستند گزارش کنند. میترسیدند همین گزارش ساده درز کند، ولی مصطفی گفت: من باید گزارش کنم. جلویش درآمدند که تو چهکارهای؛ فقط یه کارشناسی! چشم همه ی دنیا به اینجاست. اگه بازرسهای آژانس بفهمند، همه چیز به هم میخوره. ولی مصطفی پای حرفش ایستاد. آنقدر بالا و پایین کرد تا آمدند، رسیدگی کردند و دستگاه را راه انداختند. خودش دوازده روز پای دستگاه ایستاد تا مشکلش حل شد. میگفت بعضی شبها پای دستگاههای سانتریفیوژ ایستاده یا نشسته خوابمان میبرد.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli