گوشهی خیابان نگه داشت و به خاله گفت: خاله جون! پیاده شو. خاله گفت: خاله جون! من توی تهران غریبم، چهجوری برم؟ محمد گفت: خاله جون! این وانت رو بیمارستان داده به من که باهاش مسیر بیمارستان تا خونه رو بیام و برم؛ نه بیشتر. تا اینجا مسیرم بود. بیشتر از این گناه داره. بیتالماله. پیاده شدند. برای خاله تاکسی دربست گرفت تا خانهی پسرش.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
دو، سه روز مانده به عملیات، قرار شد یک بیمارستان نزدیک منطقهی عملیاتی راه بیندازند. کسی فکر نمیکرد بیمارستان راه بیفتد، خیلی هم بهش نیاز بود. رهنمون و دو، سه نفر دیگر شروع کردند به کار. درست قبل از عملیات بیمارستان را راه انداختند. وقتی که همه گفتند نمیشود، محکم گفت: میشه، خدا بزرگه. حالا شروع کنیم.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
با یک پارچ آب از جلوم رد شد. چشمهاش سرخ سرخ بود. به نظرم دو، سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود. گفتم: دکتر! شما چرا؟ کارهای مهمتر هم هست که شما انجام بدین. این وظیفهی کس دیگهایه. لبخندی زد و گفت: چه فرقی میکنه. هر کاری که کمک کنه کار بیمارستان راه بیفته، کار مهمیه دیگه، باید انجامش داد. چرا خودت رو گیر عنوانها میکنی. بچهها تشنهاند، نباید یک چکه آب بدم دستشون؟
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
هوای جوانترها را بیشتر داشت. دلش میخواست زود سر و سامانشان بدهد. اگر مشکلی داشتند، تا آنجا که از دستش برمیآمد، کمکشان میکرد. خودش هم اول پا پیش میگذاشت. برای من خودش رفت خواستگاری.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
به رهنمون گفتم: اذانه، بریم نماز. گفت: من باید برم تا یک جایی و برگردم. اگه میخوای تو هم بیا. تیز میریم و برمیگردیم. گفتم: حالا کجا میخوای بری؟ برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر میکند طرف ازش دلخور شده، الآن هم میخواهد برود از دلش در بیاورد. گفتم: حالا نمیشه بعدا بری؟ نگاهم کرد. نگران بود. گفت: نه، همین حالا باید برم.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
پرسیدم: سنگر دکتر رهنمون کجاست؟ با دست نشانم دادند. رفتم تو. خیلی درب و داغان بود. پلیتها لق میخوردند و گرد و خاک از درزها میآمد تو. اصلا بهش نمیآمد سنگر رئیس بیمارستان باشد. گفتم: دکتر! ناسلامتی رئیس بیمارستانی گفتن. این چه وضعیه. سنگر تو که از همه داغونتره. پس این بچههای مهندسی چه کار میکنن؟ گفت: اون بندهی خداها گفتهاند اول اینجا رو درست کنیم، خودم گفتم اول بقیهی جاها رو درست کنند، بعد اینجا رو.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
بیمارستان غلغله بود. تختها که پر بود هیچ، کلی مجروح هم روی زمین خوابیده بودند. دکتر هی می دوید این ور و آن ور؛ سراغ این مریض، سراغ آن مریض. بعضی ناله می کردند. بعضی داد می زدند، حتی بد و بیراه می گفتند، ولی دکتر اصلا محل نمی گذاشت. به ترتیب اولویت به همه می رسید. نه ناراحت می شد، نه عصبی، نه حتی چیزی می گفت.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
کارد میزدی خونش درنمیآمد. خیلی عصبانی شده بود. گله میکرد که بچهها اونجا لت و پار افتادن، هیچ کی نیست جمع و جورشون کنه، هیچ کی نیست اقلا پانسمانشان بکنه، اون وقت من رو به زور نگه داشتین اینجا، کار دفتری بکنم خیر سرم. من نمیمونم اینجا. حالا هر چی میخواد بشه، بشه. بندهی خدا آمده بود تهران حکمش را بگیرد، نگهش داشته بودند که حیفه شما برید منطقه، خدایی نکرده یک چیزیتون بشه. اینجا کار مدیریت بکنید، هم بهتره هم مفیدتره.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
خسته که میشدی. وقتی که میخواستی قید همه چیز را بزنی و رها کنی و بروی، میرفتی مینشستی پیش رهنمون. نگاهش میکردی. نگاهت میکرد. باهات حرف میزد، میخنداندت. ده دقیقهی بعد که بلند میشدی بروی، انگار نه انگار خبری بوده.
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
آمار همه ی دکتر ها را داشت. میدانست چند تا جراح عمومی داریم، چند تا جراح تخصصی و چند تا ارتوپد. چند روز قبل از عملیات زنگ میزد. آن هایی را که لازم بودند، خبر میکرد، سازماندهیشان میکرد و میفرستاد منطقه.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli