🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
مصطفی میگفت: من نمیخوام موسیقی و آهنگ و از این چیزا توی مراسمم باشه. برای همین مداح آورده بود تا مولودی بخواند. پدرش از یکی از دوستان شعبدهبازش خواسته بود در عروسی برنامه اجرا کند. بچهگربههای مصطفی هم برای آنکه بتوانند از حقههایش سر دربیاورند، تا توانستند شیطنت کردند. با آنکه عروسی شاد برگزار شد اما در آن حرمتی شکسته نشد.
از خواستگاری تا عروسی مصطفی فقط شش ماه طول کشید.
به نقل از کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
ازش دلخور بودم. باهاش قهر کردم و آمدم توی هال. سه دقیقه هم نشد، آمد و گفت: سلام، مشکل تموم شد دیگه. گفتم: کجا تموم شد؟ گفت: نه دیگه، تمومش کن. حلش میکنیم، ولی باید با هم صحبت کنیم و قهر نداریم.
این اولین و آخرین قهرِمان بود.
قانونمان بعد از ناراحتی از دست هم، دو بند داشت: بند اول اینکه قهری در کار نباشد؛ بند دوم هم این بود که اجازه نداشتیم هیچکس متوجه ناراحتیمان شود؛ حتی پدر و مادرمان. این قانون را هم من پذیرفتم، هم مصطفی. اگر وقتی از هم ناراحت بودیم، همان لحظه مهمانی هم سر میرسید، آنقدر گشادهرو و خندان بودیم که محال ممکن بود چیزی بفهمد.
به نقل از همسر شهید، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
#شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
کُهَنز سالها بود که مسجد نداشت؛ نه مسجدی، نه پایگاه فرهنگیای! محلِ همان پایگاه را هم به زور از شهرداری گرفته بودیم. حالا چند سالی بود که داشتیم در شهرک مسجدی بنا میکردیم. هرچند گاهی بانی داشتیم اما به بیپولی هم زیاد خوردیم. یکبار که حسابی مقروض بودیم، توی پایگاه جمع شدیم تا با بچهها راه حلی پیدا کنیم. مصطفی پیشنهاد داد جلوی مسجد، صندوق جمعآوری کمک بگذاریم و خودش از رهگذران برای مسجد کمک جمع کند. بعدا آن صندوق را بردیم آرامستان بهشت رضوان شهریار. مبلغ جمعآوری شده آنقدر بود که به این فکر افتادیم به بهشت زهرای تهران هم برویم. پنج شش تا مرد حدود چهل سال با چند جوان و نوجوان از جمله مصطفی صدرزاده دوره افتادیم. مصطفی هم صندوقی دستش گرفته بود و بین قبرها میچرخید. فریاد میزد: کمک برای ساخت مسجد امیرالمومنین(ع)! کمک برای ساخت مسجد!
خلاصه صندوق به دست بین قبرها شبهای جمعه برای مسجد کمک جمع میکردیم. فریادهای مصطفی در آن شبها برای مسجد بعدا به دردش خورد...
به نقل از کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
بچههای هفتهشتساله دراز میکشیدند. پشتی میگذاشتند زیر سرشان و برنامهکودک میدیدند. مصطفی هم برایشان بستنی میخرید. بعد از آنکه دیویدیرم و تلویزیون خرید، این شده بود برنامهی بچههای کوچک بسیج؛ بسیجی که در محل هیئت حضرت ابوالفضل علیهالسلام راه انداخت. دستتنها همهکارهاش شده بود. بچههیئتیها را تشویق میکرد عضو بسیج شوند. به من هم میگفت: علی هر موقع تونستی، درِ پایگاهو باز بذار. درِ پایگاه نباید بسته باشه تا بچهها هروقت خواستن به پایگاه بیان.
خوب که بچهها تلویزیونشان را میدیدند و بستنیشان را میخوردند، نوبت میرسید به قرآن. کمکم آنها را به قرائت قرآن علاقهمند کرد. مینشست، ما دورش حلقه میزدیم و قرآن میخواندیم. زیارت عاشورا صبحهای جمعه برگزار میشد و بعد از صبحانه، دوباره بچهها مشغول بازی میشدند.
به نقل از علی یاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
مصطفی پایگاه و حسینیه را پاتوق حضور بچهها میکرد. میگفت: "بیاید اینجا پلاس شید." تلویزیون میگذاشت یا پلیاستیشن میگرفت و میگفت بازی کنید، کُشتی بگیرید، همدیگر را بزنید؛ ولی بیرون نروید.
میدانست چه راههای خلافی پیش روی بچههاست، برای همین میگفت درِ حسینیه همیشه باز است.
به نقل از رحمان سلمانی، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
آقا مصطفی زمانی که کار تربیتی را در پایگاه امامروحالله شروع کرد، ابتدا حدود دویستسیصد کتاب قصه خرید و در پایگاه گذاشت. همهاش هم دربارهی زندگی ائمه علیهم السلام بود. کتابها را به نوبت به بچهها میداد. کارت امتیاز ۵ تا ۲۵ امتیازی هم میداد برای خواندن کتاب. میگفت: به بچههایی که کتاب میخونن جایزه میدیم. هر کی خوند، روز بعد بیاد کنفرانس بده.
تفنگ بادی و ربعسکه جایزهی کسی بود که امتیاز بیشتری آورده باشد. به حافظان قرآن هم نیمسکه هدیه میداد. کمکم که بچهها را کتابخوان کرد، کتاب خاکهای نرم کوشک را میداد دستشان و میگفت: این کتاب رو حتما بخونین. خیلی کتاب خوبیه. بچهها هم میخواندند و دربارهی آن کنفرانس میدادند.
به نقل از علی یاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
میگفت: اگر کسی بخواد از محلهی ملت۱ به اینجا بیاد، با مشکل روبهرو میشه و ما باید حواسمون به اونا هم باشه.
با این حال مخالف زیاد داشت. بالاخره این عقیده و تفاوت دیدگاهش با بقیه دستبهدست هم داد تا در سال ۱۳۸۷ پایگاه امامروحالله را تاسیس کند.
من هم البته با او مخالف بودم و معتقد بودم نباید مدام پرچم اضافه کرد. بعد از رفتن او سعی میکردیم هر کاری که خودش برای پایگاه امامروحالله انجام میداد، ما هم در پایگاهمان (نوجوانان الغدیر) انجام بدهیم. اگر آنها برای جذب نوجوانها تفنگبادی میگرفتند، ما سعی میکردیم بچهها را به پینتبال سوق بدهیم. کارهایی از این دست باعث شد ارتباطمان قطع نشود و از کارهای هم مطلع باشیم.
به نقل از سید علیرضا میری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
فرم به دست دوره میافتادیم توی کوچه و هر بچهای را میدیدیم، یک فرم میدادیم دستش. میگفتیم: "آقا مصطفی پایگاه بسیج زده، بیاین بسیجی بشین." آقا مصطفی هم سریع کارت بچهها را آماده میکرد و میداد دستشان. با این کار تشویق میشدند که آمدنشان ادامهدار باشد. طولی نکشید که از بیستسی نفر که همهی بچههای هیئت ابوالفضل علیهالسلام بودیم، رسیدیم به شصت نفر. شلیک با تفنگ شکاری آقا مصطفی، پاداش کسی بود که در طرح صالحین شرکت کند. بچهها میآمدند و با ذوق میرفتند. روز بعدش با چندتا از دوستانشان برمیگشتند؛ به عشق شلیک با تفنگ شکاری.
کمکم جمعیت به جایی رسید که آقا مصطفی رفت و سولهای پیدا کرد برای هیئت. یک طرف سوله را هم مخصوص خواهران گذاشتیم. کمی بعد دیوارهای سوله ریخت و مجبور شدیم هر هفته گردشی در خانهی بچهها هیئت بگیریم.
همهی فکروذکر آقا مصطفی جذب کسانی بود که اقبالی به پایگاه و بسیج نشان نمیدادند. یک بار بهش گفتم: آقا مصطفی چرا من باید آماد و پشتیبانی باشم، اما کسی رو که خیلی کم میاد، مسئول نیروی انسانی گذاشتی؟ گفت: شما خودبهخود میای. من دنبال جذب اونایی هستم که نمیان، وگرنه تو بچه هیئتی هستی، اگه اینجا نیای، جای دیگه به هیئت میری. بذار اونایی رو که تو کوچه و خیابون میشینن هم جذب کنیم.
به نقل از علی یاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفوی_صدرزاده
سر ظهر بود. داشتم از کوچهباغ رد میشدم که ناغافل یک نفر مرا گرفت زیر مشت و لگدش. تا خوردم من را زد. میگفت: تو چرا با بسیجیها میگردی؟ خونهی شما ملت۱ هست، چرا از اینجا به پایگاه بسیج الغدیر میری؟ اصلا چرا بسیج میری؟ داغان و کتکخورده رفتم پیش آقا مصطفی. تا مرا دید پرسید: چی شده؟! چرا این شکلی شدی تو؟ ماجرا را گفتم.
رفت پیش طرف و گفت: برای چی علی رو زدی؟ گفت: من از بسیجیا بدم میاد. برای چی باید اونجا بیاد؟ آقا مصطفی با او حرف زد. دو روز بعد دیدم مسجد میآید و به آقا مصطفی چسبیده است. آقا مصطفی آنچنان دلها را جذب میکرد که باور کردنش سخت بود.
برای هیئت هم آدم جمع میکرد. خودش خانهای اجاره کرد در کوچهی کفاشیانِ همان منطقهی ملت۱. کتیبهی مشکی و فرش برایش خرید و آنجا را حسینیه کرد. هفتگی مراسم میگرفت. هیئت حضرت ابوالفضل علیهالسلام کم کم بزرگتر شد. مداح و آدمهای زیادی با دست آقا مصطفی به هیئت آمدند. آقا مصطفی حتی خلافکارهایی را که پایشان هم به هیئت نرسیده بود به حسینیه آورد.
به نقل از علی اسفندیاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
بچهها شبها داوطلبانه در دامداریهای نزدیک کهنز نگهبانی میدادند. درآمد نگهبانیشان را میدادند برای اجارهی پایگاه. مدتی بعد صاحبخانه گفت: جمعیتتون زیاده! اینجا شلوغ میشه. برای همین دیگر اجارهنامه را تمدید نکرد. مصطفی گفت: الآن بهترین موقع هست که بریم پیش حاجخانماقلیدی و یه حسینیهی موقتی توی زمینش بسازیم.
وقتی هیئت جا نداشت، خانهی بچهها هیئت میگرفتیم. یک بار خانم اقلیدی که از اهالی ملت۱ بود، متوجه این کارمان شد و گفت: بیاید تو مغازهی من هم هیئت بگیرید. از آنجا میشناختیمش. زمینی را هم وقف مسجد کرده بود که هنوز ساخته نشده بود. مصطفی رفت و به خانم اقلیدی گفت: حاج خانم اگه میخوای مسجد بسازی، ما هستیم و به تو کمک میکنیم. از آن موقع مصطفی افتاد دنبال کارهای مسجد. از جمعآوری پول و پیدا کردن بانی گرفته تا کارهای عمرانی مسجد، همه را خودش پیگیری میکرد. وقتی هم که مسجد در حال ساخت بود، توی همان زمین، حسینیهای ساختند که مدتی مکان هیئت ابوالفضل علیهالسلام شد.
به نقل از علی یاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
آقا مصطفی همهجوره حواسش به نیروها بود و به وضعیت آنها خیلی حساس بود؛ برای همین کسانی که جذبش میشدند دیگر رهایش نمیکردند. یک شب بعد از رفتن بچهها از هیئت، مصطفی گفت: علی صبر کن با تو کار دارم. فهمیدم عصبانی است. مدام طول اتاق را میرفت و میآمد. گفت: میخوای چیکار کنی؟ گفتم: آقا مصطفی چیو میخوام چیکار کنم؟ با تاکید گفت: میگم میخوای چه غلطی بکنی؟! اعصابش حسابی به هم ریخته بود. گفت: حیف نیست کسی که به هیئت میاد، کسی که بسیجیه، درس نخونه؟ برای چی ترک تحصیل کردی؟ گفتم: از این به بعد میخونم آقا مصطفی. الآن باید چیکار کنم؟ گفت: فردا با مدارکت بیا.
صبح زود خودش آمد سراغم، با زن و بچه. رفتیم شهریار. در مدرسهی بزرگسالان ثبتنامم کرد. گفت: از فردا میای اینجا درس میخونی.
به جای شمارهی پدرم، شمارهی خودش را نوشت. از مدرسه هم هروقت کاری داشتند به او زنگ میزدند. آنقدر مواظب و پیگیر بود تا من دیپلمم را گرفتم. بعد از آن هم کارهای استخدام من در سپاه را پیگیری کرد. اگر آقا مصطفی نبود مطمئن هستم سرنوشت من چیز دیگری میشد.
به نقل از علی یاری، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مصطفی_صدرزاده
در ملت۱ خانهای تکواحده را برای پایگاه بسیج اجاره کرده بود. هیئت را هم که قبل از آن در سوله و خانهی بچهها برگزار میشد، به آن خانه برد. روی سقف حیاط را مشما کرد و محرّمها هر شب شام میداد. برای تهیهی این شامها به مادر من میگفت: چهاردهتا شما درست کن؛ به مادر خودش میگفت: چهاردهتا شما درست کن. هر خانه که چهارده تا غذا درست میکرد، شام هیئت تامین میشد. موقع پخش غذا میدیدیم منوی کاملی از غذا داریم؛ چهاردهتا قرمه، چهاردهتا قیمه، چهاردهتا مرغ و ...
به نقل از سجاد ابراهیمپور، کتاب #سرباز_روز_نهم
🆔 @shahidemeli