🌷 #شهید #مدافع_حرم #محسن_حججی
قاتی بیشتر گروه های مؤسسه (شهید کاظمی) می دیدمش؛ رباتیک، ورزش، ادبی. آن زمان مدیر انتشارات عماد بودم. توفیق شد رفتیم دیدار آقا. قرار شد گزارشی از فعالیت های مؤسسه در حوزه ی ترویج کتاب ارائه بدهم. آن جا خدمت آقا عرض کردم که ما بین چهل و هشت تا دبیرستان، نماز جمعه و گلزار شهدا غرفهی کتاب می زنیم. ایشان خیلی خوششان آمد. حتی میان صحبت هایشان چند دفعه از کار مؤسسه تعریف کردند که الگویی بشود برای بقیهی ناشران. جمعهی همان هفته، رفتم نجف آباد. بچه ها را جمع کردم. آن چه در دیدار آقا گفته و شنیده بودم، برای بچه ها گزارش دادم. آخر جلسه محسن جلوی همه پا شد و گفت: من دیگه نه میام کلاس رباتیک، نه میام ورزش؛ میخوام برم تو کار کتاب! از همان روز پاشنهی کفشش را کشید برای ترویج و تبلیغ کتاب.
به نقل از کتاب #سربلند
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محسن_حججی
با غرولند شاکی بودم که به خاطر کار کنگره باید بعدازظهرها هم توی پادگان بمانم. گفت: باید به این فکر کنی که داری برای خدا کار می کنی! شهدا همیشه توی جنگ بودن. کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه. برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده. موقع خداحافظی، دستی زدم روی شانه اش و گفتم: زود این ستاره ها رو زیاد کن که سرهنگ بشی. گفت: ممد ناصحی! آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه، ستارهی سر شونه میاد و میره.
به نقل از کتاب #سربلند
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محسن_حججی
میان حرف هایش درددل کرد که زیاد شهید مدافع حرم داریم؛ ولی تأثیرشان در حد خانواده، اطرافیان و شهرشان بوده. از ته دل آرزو می کرد که ای کاش بتواند با خونش جریان ساز باشد.
به نقل از کتاب #سربلند
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #محسن_حججی
یک بار با محسن سوار ماشین بودیم. گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار. رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار! پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت: ناراحت نشو! برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم. جلوی یک مغازه ترمز کردم. دو تا توپ بادی خرید؛ مثل همان توپی که ترکیده بود. خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا می شوند که دست از موبایل و بازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را سرگرم کنند.
به نقل از کتاب #سربلند
🆔 @shahidemeli