eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شب آخر که با هم به خط مقدم رفتیم، یکی از رزمندگان، دعای کمیل خواند، و مهدی تا آخر دعا گریه کرد و امام زمان (عج) را صدا زد. نیمه‌های شب، با وجود خستگی فراوان، سر از خواب برداشت و در سجده‌ی خضوع، گریه‌ی خوف سر داد. صبح، با صدای اذانش، رزمندگان را بیدار کرد و به نماز جماعت ایستاد. مهدی زین‌الدین فقط اهل عبادت نبود؛ اهل کار هم بود. او با این‌که فرمانده بود، هیچ ابایی از این نداشت که سنگر را جارو بزند و پتوها را جمع کند و ظرف‌ها را بشوید. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در عملیات کربلای ۲، مجاهدین عراقی در عمق ۱۳ کیلومتری داخل خاک عراق نگهبانی می‌دادند. با آن‌که در آن فصل از سال، سرما و گل‌ولای و برف، توانی برای بیرون ایستادن نمی‌گذاشت، پوتین‌های واکس‌زده و برّاق که هر روز صبح جلوی چادرها دیده می‌شد، تعجب همه را برمی‌انگیخت‌. کنجکاوی مجاهدین عراقی، سرانجام آن‌ها را به این نتیجه رساند: اسماعیل دقایقی، هر شب، وقتی همه خواب هستند، پوتین‌ها را از گل‌ولای پاک می‌کند و آن‌ها را واکس می‌زند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 کلاهدوز همیشه با ماشین شخصی خود رفت‌وآمد می‌کرد و از این‌که کسی را به عنوان رئیس دفتر با تشریفات خاصی در اتاق جداگانه‌ای قرار دهد، پرهیز می‌کرد. با مسئول دفترش در یک اتاق می‌نشست؛ به نحوی که مراجعانی که او را نمی‌شناختند، نمی‌توانستند تشخیص دهند که چه کسی مسئول است. می‌گفت: غذا به اتاق من نیاورید؛ خودم مثل دیگران، در غذاخوری حاضر می‌شوم. پس از این‌که غذایش را می‌خورد، ظرف خود را می‌شست. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد، گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 یکی از مجاهدین عراقی می‌گفت: در یک زمستان سرد، با دقایقی، در چادری بودم. متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما می‌لرزد. با این‌که هوا سرد بود و خود او به پتو نیاز داشت، رفت و پتوی خود را آورد و انداخت روی آن مجاهد. بعد گفت: مجاهدین عراقی، ودیعه‌های امام در دست من هستند، و من باید از آن‌ها نگه‌داری کنم. الآن به خانه‌ی هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می‌بینی؛ عکس حضرت امام، شهید محمدباقر صدر و شهید اسماعیل دقایقی. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 حسین خرازی، از نخستین روزهای جنگ در کردستان حاضر بود و همراه رزمندگان، خود را به جنوب رساند تا جلو پیشروی ارتش بعثی عراق را سد کند. او تا آخرین لحظات عمر، جز روزهای مختصری که به اصفهان می‌رفت، در جبهه‌ها حضوری فعال داشت و لشکر امام حسین را فرماندهی می‌کرد. در طول این مدت، بیش از سی بار مجروح شد؛ ولی در پاسخ یکی از خبرنگاران که با اصرار از او می‌خواست خاطراتش را بگوید، تنها لبخندی زد و گفت: چیزی ندارم. از برادران دیگر بپرسید. بعد به برادری که کنارش بود، اشاره کرد و گفت: ایشان، مهندس است و خیلی برای جنگ کار کرده؛ از او بپرسید. آن رزمنده هم در مقابل دریای عظمت خرازی، تنها سکوت کرد و سر به زیر انداخت. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli