eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 محمدرضا داشت برای انتقال شناسنامه‌های تعدادی از مردم کاشمر به شهر بردسکن می‌رفت. گفتم: محمدجان! من را هم با خودت ببر تا به آرامگاه پدر و مادرم سری بزنم و فاتحه‌ای بخوانم. محکم و قاطع گفت: متاسفم. نمی‌تونم شما رو ببرم. با تعجب گفتم: چرا؟ گفت: موتوری که در اختیار من هست، متعلق به اداره‌ی آماره. بیت‌المال محسوب می‌شه. هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دم که از حق مردم برای کارهای شخصی استفاده کنم. منبع: کنگره‌ی سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید استان‌های خراسان 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید آرمان علی وردی 🆔 @shahidemeli
🌷 ابراهیم در موارد جدّیت کار، بسیار جدی بود. اما در موارد شوخی و مزاح، بسیار انسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. اصلا یکی از دلایلی که خیلی‌ها جذب ابراهیم می‌شدند همین موضوع بود. ابراهیم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت! وقتی غذا به اندازه‌ی کافی بود خوب غذا می‌خورد و می‌گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعالیت زیاد، احتیاج بیشتری به غذا دارد. با یکی از بچه‌های محلی گیلان‌غرب به یک کله‌پزی در کرمانشاه رفتند. آن‌ها دو نفری سه دست کامل کله‌پاچه خوردند! یا وقتی یکی از بچه‌ها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرد، برای سه نفر ۶ عدد مرغ را سرخ کرد و مقدار زیادی برنج و .. آماده کرد، که البته چیزی هم اضافه نیامد! به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 بچه‌ها نسبتا کوچک بودند. حسن، زهرا را روی پایش می‌گذاشت و با شیشه به او شیر می‌داد. غذای بچه‌ی دیگرمان را هم خودش می‌داد. می‌گفتم: یکی از بچه‌ها رو بده به من. می‌گفت: نه! شما از صبح تا حالا کلی کار کردی، خسته شدی. حدود ساعت یازده می‌خوابید و نصفه‌شب دوباره برای نماز شب بیدار می‌شد. خلاصه جوری برنامه‌ریزی می‌کرد که هم به بچه‌ها رسیدگی کند و هم نماز شبش قضا نشود. منبع: کنگره‌ی سرداران و ۲۳۰۰۰ شهید استان‌های خراسان 🆔 @shahidemeli
🌷 بعد از فرمانده‌ی پشتیبانی، اولین نفری بود که وارد ستاد کل می‌شد؛ رأس ساعت. طوری قدم برمی‌داشت که وقتی وارد راهرو می‌شد، می‌فهمیدیم تیمسار آمده است. یک صلابتی داشت. راه که می‌رفت، مستقیم حرکت می‌کرد؛ نه یک سانت این طرف، نه یک سانت آن طرف. به دفتر که می‌رسید، با همه دست می‌داد. بدون استثنا؛ از مسئول دفتر گرفته تا ارباب رجوع و سرباز. با همه سلام و احوالپرسی می‌کرد. وارد هم که می‌شد، بلافاصله کارش را شروع می‌کرد. 🆔 @shahidemeli
🌱 صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، پسر آقای اسماعیلی پشت در بود. به من گفت: به منزل افشردی نمی‌رید؟ تا این را گفت، دلم هری ریخت پایین. با نگرانی پرسیدم: این وقت صبح! مگه چه خبره؟ او خیلی آرام، خبر شهادت غلام‌حسین را به من داد. به روح شهید قسم، متوجه نشدم از خانه‌ی خودمان تا منزل آن‌ها را چه طوری رفتم. نمی‌دانستم چطور باید با مادر بزرگوارش روبه‌رو شوم. وقتی رسیدم، در خانه باز بود. وارد اتاق شدم. خواستم فریاد بزنم، اما دیدم مادرش به من گفت: الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! که بچه‌ام به آرزوش رسید. بچه‌م آرزوی شهادت داشت. نمی‌خواست تو بستر بیماری از دنیا بره. او سزاوار شهادت بود و حیف بود شهید نشه. این‌قدر این مادر محکم و با ابهت بود که حتی وقتی او را برای دیدن فرزندش به پزشکی قانونی بردند، با دیدن پیکر پاک و مطهر غلام‌حسین، شروع کرد با او حرف زدن و اصلا گریه نکرد. دست نوازش به صورت غلام‌حسین می‌کشید و می‌گفت: عزیزم! شهادت گوارای وجودت، برای ما افتخار آفریدی. خدا تو رو لایق دونست که به این فیض عظیم نایل اومدی، مبارکت باشه. پدر شهید نیز، چنین حالاتی را داشت و به هیچ عنوان اظهار عجز نمی‌کرد. به نقل از زهرا رضایی‌مقدم، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید جواد خلیلی مفرد 🆔 @shahidemeli
🌷 وقتی می‌آمد خانه یا سرش توی کتاب و مطالعه بود یا وقتش به بحث‌های مفید با اعضای خانواده می‌گذشت. اصلا این‌طور نبود که دور هم جمع بشویم و وقتمان را به غیبت، دروغ، یا شوخی‌های بیهوده صرف کنیم. حتی حاضر نبود کوچک‌ترین حرفی را پشت سر دشمنش بشنود. به محض این‌که کسی غیبت می‌کرد، اخم می‌کرد و می‌گفت: حرف دیگه‌ای نیست بزنیم؟ اگه حرفی ندارید، برید دنبال کار دیگه یا مطالعه کنید. من حاضر نیستم در حضورم از کسی دیگه حرف زده بشه. به جای غیبت، از خدا بخواهید به راه راست هدایتش کنه. با این‌که دیگران به آقای بهشتی دشنام می‌دادند و علیه او حرف می‌زدند، ولی او هرگز قلب و وجدانش قبول نکرد که پشت سر آن‌ها حرفی بزند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 می‌گویند رفیقت را در سفر بشناس. با گروهی می‌خواستیم به یک مسافرت علمی برویم، اما در فرودگاه به یک تاخیر طولانی برخوردیم. همه‌، پیشانی‌هایشان پرچین شد و اخم کردند. داریوش تا این وضع را دید شروع کرد به شوخی کردن. فرودگاه را گرفته بودیم روی سرمان از بس که خندیدیم. انصافا وقتی صدایمان کردند که سوار بشویم، ناراحت شدیم که چرا نگذاشتند این خنده‌ها و خوشی‌ها طولانی‌تر باشد. به نقل از همکار شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 به خاطر دارم فرمانده‌ی پاسگاه، سرهنگ اکبری، برای مراسم خاکسپاری برادرم علی اکبر آمده بود. برایمان تعریف کرد علی اکبر با وجود اینکه سرباز بود بسیار احساس مسئولیت می‌کرد؛ به طوری که وقتی من درخانه بودم نگران پاسگاه نبودم چون می‌دانستم علی اکبر هست و کلیه فعالیت‌های پاسگاه را برعهده دارد. شب عملیات دوستانش به او گفتند تو برو بخواب خسته هستی. ولی علی اکبر در جواب گفته بود من خسته نیستم باید بیایم. با ماشین تیر بار راه افتادیم در بین راه به یک تویوتا مشکوک شدیم فرمان ایست دادیم و ماشین ایستاد. شهید برای بازرسی تویوتا به جلو رفت تا نزدیک آن‌ها شد، قاچاقچیان او را به گلوله بستند و در همان‌جا به درجه رفیع شهادت نائل گشت. منبع: سایت www.yaranereza.ir 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید جواد خلیلی مفرد 🆔 @shahidemeli
🌷 یادم می‌آید در جبهه هنگامی که در پادگان به سر می‌بردیم از صبح تا غروب آزاد بودیم ولی شب باید به پادگان برمی‌گشتیم و در آنجا می‌ماندیم. یک روز من و چند تن از بچه‌های دیگر که مرخصی گرفته بودیم تا چند لحظه‌ای کنار هم باشیم به علی‌محمد هر چه اصرار کردیم که بعد از چند ماه که حالا همدیگر را دیده‌ایم می‌خواهی برگردی؟ ایشان گفتند: " برای شب مرخصی نگرفته‌ام و فرمانده‌ام گفته است که تا شب حتما برگردی." منبع: سایت www.yaranereza.ir 🆔 @shahidemeli