.
رفته بودیم شناسایی...
پشت عراقیها بودیم و
تا مقر نیروهای خودی ،
پانزده کلیومتر فاصله داشتیم.
علی آقا جلوی من حرکت میکرد.
ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد
و کف کفشش کنده شد...
با شرمندگی گفتم: علی آقا!
بیا کفش من را بپوش.
اما با خوشرویی نپذیرفت
و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد.
وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی
و تاول زدهاش باز شرمنده شدم.
اما ایشان از من تشکر کرد!!
متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟
گفت: ”چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا.
شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان اباعبدالله“
✍ راوی:حسینعلی مرادی
📚 برگرفته از کتاب:دلیل
#سردارشهیدعلیچیتسازیان
#شهیدانہ
#زندگی_به_سبک_شهدا عضو شوید👇
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
╭┅─────────┅╮
🌺https://eitaa.com/shahidez
╰┅─────────┅╯
.
رفته بودیم شناسایی...
پشت عراقیها بودیم و
تا مقر نیروهای خودی ،
پانزده کلیومتر فاصله داشتیم.
علی آقا جلوی من حرکت میکرد.
ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد
و کف کفشش کنده شد...
با شرمندگی گفتم: علی آقا!
بیا کفش من را بپوش.
اما با خوشرویی نپذیرفت
و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد.
وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی
و تاول زدهاش باز شرمنده شدم.
اما ایشان از من تشکر کرد!!
متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟
گفت: ”چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا.
شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان اباعبدالله“
✍ راوی:حسینعلی مرادی
📚 برگرفته از کتاب:دلیل
#سردارشهیدعلیچیتسازیان
#سلامبـــَرشُهَـدآ...
#زندگی_به_سبک_شهدا عضو شوید👇
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
╭┅─────────┅╮
🌺https://eitaa.com/shahidez
╰┅─────────┅╯