~
#رمان
#پارت_دوازدهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
+ راستش یه چیزی هم میخواستم بهتون بگم .
- منم همینطور .
+ خب شما اول بگین .
- میخواستم ببینم غیر از اون شعرتون که قافیه نداشت، همون که توی کتاب یادت باشه نوشته بودین بازم شعر مینویسین ؟ خیلی دوست داشتم اون شعرو ...
خندید .
+ بله من یه سررسید کامل شعر نوشتم .
- واقعا ؟ پس یه بار باید بهم بدین بخونم ها .
+ چشم بعد ازدواج حتما . چون به یه دلایلی فعلا نمیشه !
- هعی ! باشه . حالا شما بگین .
+ خب همون طور که قبلا بهتون گفتم حدود دو ماه پیش اسم من در اومده برای اعزام .
احساس میکردم قلبم دیگه نمیخواد بزنه ...
من تازه تُ را یافتم ... میخواهی بروی ؟
+ راستش حدود یه هفته ی دیگه ... من اعزامم.
اشک هایم بی اختیار میریختند ...اما سرت پایین است ...
سرت را می آوری بالا تا واکنشم را ببینے ...
مضطرب میشوی ... صدایت میلرزد ...
+چرا گریه میکنین ؟ حالتون خوبه ؟
- چیزیم نیست . خوبم .
آبمیوه اے باز میکنی و به دستم میدهے ...
+ خواهش میکنم زود بخورین . آخه چرا گریه میکنین ؟ ما که قبلا با هم حرف زدیم .
- نمی دونستم ... قراره ...قبل از عقد برین ... یکم شوکه شدم ...
حال من بیشتر از کمی شوکه شدن بد بود ... اگه اتفاقی برایت بیفتد چہ ؟ من بدون تو ... بدون اینکه حتی به جایی برسد ... بعد از خواستگاری .... میروے ؟
+ خوبین ؟
- بعله ...
************
وقتی به خونه میرسم مادرم بدون اینکه مقدمه چینے بکنه گفت :
+ سلام دختر نازم . خوبی .
- سلام مامانم . خدا رو شکر . چی شده ؟
+راستش خانم محمدی زنگ زد و با هم قرار عقد و اینا رو گذاشتیم . قرار شد اگه شما موافق باشین تا سه چهار ماه دیگه ...یعنی بعد از برگشتن آقا محمد حسن مراسم عقدتون رو سر و سامون بدیم که یکم هم از ماه صفر بگذره بهتر باشه . !
-شما از کجا میدونی میخواد بره ؟
+خانم محمدی گفت .
- پس فقط من بی خبر بودم . حالا چرا اینقدر عجله میکنین برا عقد ؟
- عجله چیه دخترم ... دیرم هست .
+ هر جور پیدونین .
اما حواس مامان به من نبود ، زل زده بود به پلاستیک تنقلات توی دستم و دهانش از تعجب نیمه باز بود ! ...
- اینا رو خریدن ... گفتن وقتی...
اشک امانم نداد ... چرا بی اختیار و بدون اجازه من کاری را انجام میدهے ؟ چرا اشک میریزی؟ با خودم گفتم انقدر دیوانه شدم ... که حتی با چشمانم هم حرف میزنم !
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ✊🏻
@Shahidgenaveh