شهدا زنده اند
#رمان #پارت_اول #حیایـ_چشمانتـ ❤️ براش پیام دادم : نازنین چند تا آهنگ باحال بفرس حال کنم باهاش .
~
#رمان
#پارت_دوم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
صدای آهنگمو یکم آوردم پایین .
شالم رو هم که از سرم افتاده بود آوردم بالا .
مات و مبهوت از اون چشمایی ک حسم رو در موردشون نمیتونستم بگم بهش گفتم :
- خب اگه غیرتتون اجازه میده من برم با دوستم قرار دارم .
نمی تونستم جلوی اون غرورمو بشکنم.
عجیب غریب تر از قبلش شده بود .
گفت :
+ ممنون که به حرفم اهمیت دادین . ان شاالله بهتون خوش بگذره . یاعلی مدد ...
*****
بی خیال فاطمه ...
بس کن دیگه....
بابا تو هفت ساله این یارو رو میشناسی حالا یهویی عاشق اون بچه ی خشکه مذهب شدی ؟
برو بابا ....
نمی دونم ، تا حالا تو چشماش نگاه نکرده بودم، حداقل اون توی چشمای من نگاه نکرده بود .
یه حس عجیبی داشتم...
تو داری غرورتو میشکنی ؟ اگه مادرت بفهمه چی ؟ اون که خوشحال هم میشه ولی اصلا شبیه ایده آل هایی که تو در نظر داشتی نیس .
مگه دست من بود ؟
مگه تا همین امروز بهش نمی گفتی بچه ریشوی وراج ؟
نمی دونستم .
واقعا نمی دونستم ...
حیای اون چشما زمین گیرم کرده بود .
یاد حرفاش افتادم : حجابتونو حفظ کنین... به اسمتون افتخار کنید .
ناخوداگاه دستم رو به سمت شالم بردم و یکم دیگه آوردمش جلو...
- به به ! فاطمه خانوم . از این طرفا، نکنه راه گم کردین ؟؟؟
صدای نازنین منو ب خودم آورد . اصلا حواسم نبود که چه زمانی رسیدم و کی زنگو زدم .
گفتم:
+ نازنین لطف کن و نیش و کنایه هات رو به حداقل برسون .
- این حداقلشه
خب حالا بگو ببینم چرا تو فکری ؟
+ بیا بریم توی راه شاید بهت گفتم .
- حالت خوبه!!! ؟ بهت گفتم که اسنپ می گیرم .
+کنسلش کن.
- چی داری میگی ؟؟؟
+ اگه میخوای بدونی چی شده کنسلش کن .
نازنین که حسابی فوضولیش گل کرده بود زود اسنپ رو لغو کرد و با هم شروع کردیم قدم زدن . یه کافه پیدا کردیم و رفتیم داخل...
- خب حالا نمیخوای بگی چی شده ؟
+راستش...
کل ماجرا رو براش تعریف کردم و توی تمام مدت دهان نازنین باز مونده بود .
+ چته ؟ نمیخوای دهان مبارکو ببندی مگس نره توش ؟
منظورت .... که اون یارو پسر محمدی که نیست ؟
+ با کمال تاسف باید بگم همونه .
- مغز خـــــــــــــر خوردی دختر ؟؟؟؟
دیوونه شدی ؟؟؟؟
اگه با اون باشی باید چادر سرت کنی .... آهان گفتم امروز حاج خانم شالشون رو جلو کشیدنا ... پس عاشق شدن .
+ آروم باش نازنین .هنوز که چیزی نیس. شاید یه حس گذرا باشه .
- خب ، باشه طوری نیس فاطمه خانوم به هر حال دل هر کسی یه روزی میزنه رو ویبره و میلرزه ولی نه در این حد...
از حرفش خندم گرفته بود ولی اصلا در حال حاضر وضعیت مناسبی برای خندیدن نداشتم . و باز رفتم توی فکر...
بہ قلم~👈🏻 ریحانہ ربانے 😊
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده ❤️
@shahidgenaveh