شهدا زنده اند
~ #رمان #پارت_دوم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ صدای آهنگمو یکم آوردم پایین . شالم رو هم که از سرم افتاده بود آ
~
#رمان
#پارت_سوم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
****
-سلام مامان
+ سلام دخترم . بیا شام بخور .
- نه ممنون مامانم . سیرم . بیرون با نازنین خوردم .
+ چیزی شده فاطمه ؟
- نه مامان . فقط خستم .
*****
رفتم توی اتاق.
شالمو در آوردم و خودمو با تمام انرژیم پرت کردم روے تخت .
تمام خاطرات و به قول خودم وراجی های این همسایه ای که حالا حسم نسبت بهش عوض شده بود می اومد جلوی چشمم:
همیشه توی کوچه خیابون اون از من دفاع میکرد ولی من بهش محل نمی دادم .
چرا انقدر روی من غیرت داشت ؟
رفتم سراغ کتابخونه ی اتاقم .
پارسال برای نیمه ی شعبان یه نذری کرده بود به یه نیتی که به هیچ کس نمی گفت چیه ...
کتاب (( سربلند )) رو برای همه ی هم سن و سال های خودش و جوون های بیست ساله و اینا که توی کوچه بودن گرفته بود ولی اومد در خونه ی ما و به من گفت این کتاب سفارشیه فقط برای شما ...
من اونقدر ازش متنفر بودم که حتی یه صفحش رو هم نخوندم . اسم کتاب رو نگاه کردم ، (( یادت باشد )) .
کلا رابطم با کتاب و کتابخوانی خوب بود . شروع کردن به خوندن .
ساعت دو نصفه شب بود .
توجهی به ساعت نمی کردم . این کتاب محشر بود .
عنوان روی جلد نگاه کردم (( عاشقانه ترین کتاب مدافعان حرم ))
واو ...
عاشقانه ترین ...
کتاب رو خوندم . با فرزانه همراه می شدم و در نبودن های حمید دلم میگرفت . که چقدر سخت است عاشق کسی باشی و نتونی صداش کنی ...
ساعت سه و نیم بود و من داشتم بعد از شهادت حمید با فرزانه می گریستم . چقدر این کتاب زیبا بود . یادم باشه فردا که میرم دانشگاه ازش تشکر کنم بخاطر کتاب به این خوبی ...
بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم .
مشتی آب به صورتم زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم .
وضو گرفتم ، برای اولین بار میخواستم نماز صبح بخونم . نماز های ظهر و مغرب رو میخوندم ولی دیروقت ...
نماز صبح رو هم که اصلا نمی خوندم ...
رفتم سراغ کشو . جانمازم رو برداشتم و شروع کردم به نماز خوندن ...
چه حس خوبی بود... داشتم با خود خدا حرف میزدم .
خدایا ... هر چی خیره .
من نمی دونم چرا یهویی دلم لرزید ولی میدونم این عشق پاکه ...
بہ قلم ~👈🏻 ریحانہ ربانے 😊
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده
@shahidgenaveh