شهدا زنده اند
~ #رمان #پارت_ششم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ داشتم از خونه می اومدم بیرون تا به اتوبوس برسم . دیگه بهش فکر
~
#رمان
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
#پارت_هفتم
+ دختر خوب ! این کارا چیه ؟ عاشق تو شده ! دلش گیر کرده ! میفهمی ؟ آخر همین ماه میان خواستگاری ...
- خب ... بیخود کرده ... شما چرا بهشون میدون دادی ؟ چرا بدون پرسش از من بهشون گفتی بیان ؟
+ مادر جان ! پسر خوبیه...
-باهاش زندگی کردین ؟
+ نخیر ولی خیلی پسر خوبیه . هفت ساله میشناسمش. تو خم که تغییر کردی . خدا هم که در و تخته رو با هم جور میکنه ...
توی دلم گفتم میدونم پسر خوبیه ...
- باشه .
نمی دونم چرا نمیخواستم بحث به این زودی جدی بشه ...
****
مامان از ذوقش همون شب منو خسته و کوفته برد و برام چادر رنگی خرید .
چقد تو خوبی مامان !
****
روسری سرمه ای گل گلی ام را پوشیدم و فرانسوی بستم . توی آینه به خودم نگاهی کردم و گفتم :
- امشب با همه ی شبا فرق داره ...
*
رفتم طبقه ی پایین ..
سلام گرمی کردم و چشمم به محمد حسن افتاد ... چقدر خوشتیپ شده اے ... یه کت و شلوار سرمه ای با پیراهن آبی که چهارخونه های سرمه ای داشت ...
امروز ... بیش از پیش به دلم مینشینی...
مادر اشاره کرد که برم چای بریزم .
*
این چای سفارشیه ... برای آقای محمدی ...
از این حرفم خنده ام گرفت
خدایا من چقدر خیال بافم ...
*
بعد از یه ارتباط چشمی فهمیدیم که باید بریم داخل اتاق و با هم حرف بزنیم .!
آخه من حرفی نداشتم ... من غیر از او به کسی نگاه نکردم ...
شاید او حرف داشت ...
حرف دلش توی تمام این هفت سال ...
***
اچقو رو ماهرانه بین انگشتاش میچرخوند .
اصلا یه سکوتی بود ...
یاد شهید سیاهکالی افتادم که روز خواستگاری از فرزانه نمکدون رو از دستش ول نمی کرد !
الان که فرصت به این خوبی داشتم باید شَت و پَت میکردمش ؟
نه ! من تو رو از دست نمی دم ...
-میشه انقدر با چاقو بازی نکنین ؟
سرش رو آورد بالا و یه لبخند دلنشین زد ...
+ چرا ؟ ناراحتتون میکنه ؟
- خب ممکنه دستتون رو ...ببُره
سرمو انداختم پایین و ادامه دادم...
بعدشم شما یادتون رفته چرا اینجایین ، درسته ؟
+ بله ببخشید . خب
بنده محمد حسن محمدی هستم متولد ۳۰ فروردین سال ۱۳۷۵ . هدفم از ازدواج اینه که برای همدیگه بهترین باشیم و خب ... شما حرفی ندارین ؟
- اممممم... نه
+ نه ؟؟؟ شما تصورتون از همسر آیندتون چیه ؟
-خب به دین و مذهب پایبند باشه و بتونم بهش تکیه کنم ...
+ آها ... خب
صفحه گوشیش روشن شد .یه پیام اومده بود براش .
شهید حججی روی صفحه لبخند میزد .
_ رفیق شهیدتون هستن ؟
لبخندی زد ...
+بله ، داداش محسن :-)
از صمیمیتش با شهدا خیلی خوشم اومد .
+رفیق شهید شما کی هستن ؟
_ راستش من رفیق شهید نداشتم ولی با خوندن کتاب یادت باشه رفیق شهیدم شدن شهید سیاهکالیـ :-)...
با گفتن اسم کتاب یه حسی بهم دست داد، انگار واقعا نمیخواستم اسم کتاب رو بگم ،می خواستم بهش بگم ، یادت باشه ...
پ.ن : شهید سیاهکالی و همسرشون برای اینکه وقتی شهید رفته بودن دفاع جلوی کسی مستقیما به هم دیگه نگن دوستت دارم به هم دیگه میگفتن یادت باشه ♡...
بہ قلم👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@shahidgenaveh