eitaa logo
شهدا زنده اند
272 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
163 ویدیو
15 فایل
اݪسݪآم عݪے ساڪݩ قلݕمْ❥ اینجآ همہ چے دلیہ ღ واسھ همیݩ ازتھ دݪ بھ همگے خۅش آمَدْ میگم🌸͜͡❥• فرماندھ https://eitaa.com/Sahhideh84 اכميݩ تَبادُݪ https://eitaa.com/Sahhideh84 شُࢪۅطْ @shorot3 التماس د؏ــا ازتہ دل مومن خدا😉
مشاهده در ایتا
دانلود
(:"💔 ﴿زِیادٺ‌یاحسیـن‌‌بیرق‌بدوشم غـم‌توبردہ‌ازمن‌عـقل‌وهوشـم دعـاڪن‌زندھ‌باشم‌تازعشقٺ ڪھ‌چند‌روزدگرمشکےبپوشم﴾ •💛• ⇒‌ⓙⓞⓘⓝ⇓ ○.° @shahidgenaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●• •♥•جانانِ مَن ↑لُکنت‌فقط ازکارماندنِ‌زبان نیست(:" ↑چشم‌هاهم گاهۍ‌روۍیڪ‌چهره گیرمیکنند🌱 •💚•⇒‌ⓙⓞⓘⓝ⇓ @shahidgenaveh
●🌱ارباب‌ ازتمام‌عشقمان❥ღ فاصلھ‌اش‌سهم‌من‌است💔↯ این‌همان‌سخت‌ترین قسمت‌"عاشق‌"شدن‌است^_^ •💚• ⇒‌ⓙⓞⓘⓝ⇓ °●• @shahidgenaveh
شهدا زنده اند
#سلام_امام_زمانم🌸🌈 شنـبہ هاے من، درنبودتو جمعــہ هایے اند ڪه فقط اسم دیگرے دارند لبریز از تڪـرار
●♥●ڪمے درد دلــــ نگـــرانم ڪہ پس از مردن من بگردی پـاے تـابوتــ سر مـردن من برگردے•●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~ ❤️ پیاده شد تا من راحت سوار بشم. وقتی سوار شدم خودش آروم نشست ، یکمی پیراهنش رو آزاد کرد و من گرفتمش . + چرا ناراحتین ؟ - راستش ... یکم میترسم . به زور جلوی خندش رو گرفت . + ترس نداره که ... من بچه خوبیم ، آروم میرم . شروع کردم صلوات فرستادن ... وقتی موتورو روشن کرد داشتم سکته میکردم . اگه الان میرفتیم زیر ماشینا چی ؟ شروع کرد به حرکت کردن ، هر دو دقیقه سرش رو برمیگردوند و به قیافه من با حیایش میخندید . همچین هم که میگفت آروم نمیرفت . و من قلبم از جاش کنده شده بود . جلوی پارک نهج البلاغه ایستاد . وای من عاشق اینجا بودم ، تمام خاطرات خوبم از همینجا بود . تُ از کجا میدانی ؟ ‌یه بار با هم با خانواده اومده بودیم اینجا ... سنم زیاد نبود ... ده یازده سال ... روابط خونوادگیمون بیشتر از یه همسایه بود . ولی از وقتی بزرگ شدم دیگر از هیچ کدومشون خوشم نمی اومد . من عوض شدم ... یادم می اومد ... وقتایی که با بابا می اومدیم اینجا ... وقتایی که با نازنین می اومدیم ... من خیلی این پارک رو دوست دارم... یه ماه نشده بود که اومده بودم ولی ایندفعه فرق داشت، انگار بعد از سالها اومده بودم ... ولی واقعا این دفعه با همیشه متفاوت بود ... این دفعه ... من بودم و تُ ... همین . + خیلی دوست دارین اینجا رو ، درسته ؟ - بله ... رسیدیم به یه نیمکت و نشستیم . + رنگتون پریده . ترسیدین از موتورسواری ؟ -بله ترسیدم ولی نه حالم خوبه . به یه دکه اشاره کرد و گفت : + چی میخورین بگیرم براتون ؟ - ...هیچی ... گرسنه ام نیس. + بگین دیگه . - هر چی خودتون خوردین برای منم بگیرین. + اگه دوست نداشتین ؟ - نگران نباشین ، شما دوست داشته باشین منم دارم . چقدر تُ خوبیـ ... خداے من ... چه کار خوبے کردم کهـ این لطف را به من کردی ؟ چهـ شکل از تُ تشکر کنم بابت این لطفت ؟ بابت اینکه چشم بر هم زدنے حال مرا خوب کردے... به آسمان نگاه کردم ...خدایا تو خیلی بزرگے ... + بفرمایین بانو. خیلی تعجب کردم و از طرفے هم ذوق کردم و از یه طرف دیگه هم خجالت کشیدم ... خودم خنده ام گرفت ، سه تا احساس هم زمان با هم. آخه تا الان منو اینطوری صدا نزده بود ! یه بستنی قیفی رو چپوند توی دستام . یه پلاستیک هم گذاشت روی نیمکت که پر از تنقلات بود . کله ام سوت کشید ! چقدر زیاد ! با دیدن علامت تعجب توی چشمام گفت : - همینطوری گرفتم . بزارین توی اتاقتون گشنتون نشه . برای وقتی که ... خب میگم. لبهام کش اومد و یه لبخند خیلی گنده تحویلش دادم .تُ در جواب من لبخند محو و کوتاهی میزنی ... میدانم حیایت مانع میشود بزرگش نکنی ! بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے ✌️🏻 @Shahidgenaveh
~ ❤️ + راستش یه چیزی هم میخواستم بهتون بگم . - منم همینطور . + خب شما اول بگین . - میخواستم ببینم غیر از اون شعرتون که قافیه نداشت، همون که توی کتاب یادت باشه نوشته بودین بازم شعر مینویسین ؟ خیلی دوست داشتم اون شعرو ... خندید . + بله من یه سررسید کامل شعر نوشتم . - واقعا ؟ پس یه بار باید بهم بدین بخونم ها . + چشم بعد ازدواج حتما . چون به یه دلایلی فعلا نمیشه ! - هعی ! باشه . حالا شما بگین . + خب همون طور که قبلا بهتون گفتم حدود دو ماه پیش اسم من در اومده برای اعزام . احساس میکردم قلبم دیگه نمیخواد بزنه ... من تازه تُ را یافتم ... میخواهی بروی ؟ +‌ راستش حدود یه هفته ی دیگه ... من اعزامم. اشک هایم بی اختیار میریختند ...اما سرت پایین است ... سرت را می آوری بالا تا واکنشم را ببینے ... مضطرب میشوی ... صدایت میلرزد ... +چرا گریه میکنین ؟‌ حالتون خوبه ؟ - چیزیم نیست . خوبم . آبمیوه اے باز میکنی و به دستم میدهے ... + خواهش میکنم زود بخورین . آخه چرا گریه میکنین ؟ ما که قبلا با هم حرف زدیم . - نمی دونستم ... قراره ...قبل از عقد برین ... یکم شوکه شدم ... حال من بیشتر از کمی شوکه شدن بد بود ... اگه اتفاقی برایت بیفتد چہ ؟ من بدون تو ... بدون اینکه حتی به جایی برسد ... بعد از خواستگاری .... میروے ؟ + خوبین ؟ - بعله ... ************ وقتی به خونه میرسم مادرم بدون اینکه مقدمه چینے بکنه گفت : + سلام دختر نازم . خوبی . - سلام مامانم . خدا رو شکر . چی شده ؟ +راستش خانم محمدی زنگ زد و با هم قرار عقد و اینا رو گذاشتیم . قرار شد اگه شما موافق باشین تا سه چهار ماه دیگه ...یعنی بعد از برگشتن آقا محمد حسن مراسم عقدتون رو سر و سامون بدیم که یکم هم از ماه صفر بگذره بهتر باشه . ! -شما از کجا میدونی میخواد بره ؟ +خانم محمدی گفت . - پس فقط من بی خبر بودم . حالا چرا اینقدر عجله میکنین برا عقد ؟ - عجله چیه دخترم ... دیرم هست . + هر جور پیدونین . اما حواس مامان به من نبود ، زل زده بود به پلاستیک تنقلات توی دستم و دهانش از تعجب نیمه باز بود ! ... - اینا رو خریدن ... گفتن وقتی... اشک امانم نداد ... چرا بی اختیار و بدون اجازه من کاری را انجام میدهے ؟ چرا اشک میریزی؟ با خودم گفتم انقدر دیوانه شدم ... که حتی با چشمانم هم حرف میزنم ! بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے ✊🏻 @Shahidgenaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا زنده اند
نظراتتون خیلی برام مهمه ☺️👇🏻 @Always87
﷽بسم ربــ آرامش دهنده قلب ها﷽
❲ وَالَّذِينَ‌ عَلَى‌‌ أَرْجَائِهَا‌ إِذَ ا‌نَزَلَ‌ الْأَمْرُ بِتَمَا مِوَعْدِكَ •🌸' :) ❳ ⇒‌ⓙⓞⓘⓝ⇓ @shahidgenaveh
عزیزان از امروز هشتگ دیگه ای روهم به نام آرامش جان اضافه نمودیم لطفا نظراتتون رو به صورت ناشناش درباره عکس+متن بفرمایید😊😉