eitaa logo
[شهیدجاویدالاثر غلامحسین اکبری]
1.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
12.9هزار ویدیو
73 فایل
رفیق شهیدم🌾📿 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @mostafaakbri1 https://eitaa.com/joinchat/1443824321C0bc24470f1
مشاهده در ایتا
دانلود
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ●وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. 📎پ ن : 3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر، را گرامی می داریم. برای رهبرش نوشت: آقا جان! من و هزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد... بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خمَ می سلامت شکند اگر سبویی آن روزهای سخت این حرف ها بوی جراحت می‌داد، بوی درد، بوی نای سوخته‌، بوی زخم شاهرگ... علیِ قصه‌ی ما این حرف ها را نه از گوشه‌ی امنِ احساس و شعار که وقتی عمل به تکلیف مؤمنانه کرد برای رهبرش نوشت و از او پرسید:آقاجان از من راضی هستی؟... و چهار سال بعد، بهترین پاسخ را با تشییع بر شانه های سیاهپوش از عزای فاطمیه و آرام گرفتن در قطعه شهدا گرفت... 🌷🕊 🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ‍ ‍ مدتی قبل اومد آرامگاه شهید قاسم غریب دراستان گلستان. یکی از بچه ها بهش گفت : آقا مهدی لطفا مداحی کن. آقا مهدی یه نگاه به سنگ قبر شهید قاسم کرد و گفت : مداح این بود که رفت. ...!😔😭 ای از شهید مدافع حرم مهدی ایمانی ✍ راوی بنده خدا ... روح دو مدافع حرم غریب و ایمانی صلوات 🌷🌷 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 در شفاعت دست درازی دارند چهره شان را بنگر چهره دارند ما به یاد آوری ها محتاجیم ورنه آنان چه به من و تو دارند 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/2882666983C7bdc4696df
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 🔸 حال و هوایی که آن روز داشتند را تا به آن موقع از ایشان ندیده بودم ... بی قرار و گریان، طور خاصی ناراحت بود، به من گفته بود که از رفقای جهادی اش دوستانی دارد که از برادر به او نزدیکترند ... حاج از آنها بود. 🔹 بعد ها این عبارت (نزدیکتر از برادر) را در مورد چند نفر دیگر به طور خاص به من گفت... انگار یکی از عزیزترین برادرانش را از دست داده بود، چند باری با اشک می‌گفت «اُف بر دنیا»... 🔸 در این مدت یک بار دیگر هم او را در این حالت دیدیم و آن هم بعد از شهادت حاج قاسم بود... 🎥 برشی از فیلم تشییع پیکر مطهر و حضور و و ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🔸 حرمت لباس پاسداری | هادی ،بیشتر از بقیه بچه ها به محمدجعفر وابسته شده بود و علاقه ی عجیبی به لباس نظامی اش داشت. دلش میخواست هرجایی که می رود همراهش باشد. هر بار باید با انواع و اقسام سرگرمی ها هادی را مشغول می کردم تا پدرش یواشکی پا در کوچه بگذارد. گاهی که آماده می شد تا به سپاه برود، میگفتم : جعفر! لباس نظامیت رو بپوش تا بچه بفهمه تو سرکار میری و بهونه نکنه که دنبالت بیاد. راستش خودم هم خیلی علاقه داشتم او را با این لباس ببینم . جواب می داد که : ترجیح میدم تو خیابون لباس فرم نپوشم. مردم وقتی پاسدارها رو با لباس سبز سپاه می بینن، احترامشون چندین برابر میشه . راستش نمی خوام کسی منو بشناسه و بفهمه که پاسدارم و به خاطر لباسم کاری برام انجام بده. 💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت : خانم فاطمه خدری همسر شهید « برشی از کتاب جامانده در سهیل » •کانال شهیدمحمدجعفرسعیدی•
✨ |من‌مثلِ‌کوه‌پشتتم‌| خیلی برای به دنیا اومدنِ محمدامین شوق داشت لحظه‌شماری می‌کرد برای تولدش... همیشه از من می‌پرسید: مامان کی‌ محمدامین بزرگ میشه و منو صدا میزنه؟ ذوق می‌کرد برای شیرین زبانی ها و کارهای محمدامین؛ مخصوصا وقتی بزرگتر شد و《داداش》 صدایش زد همیشه به محمدامین میگفت : داداش تا منو داری غم نداری. من مثلِ کوه پشتتم. _به‌روایت‌از‌مادرِ‌بزرگوارِ‌شهید شهید آرمان علی وردی💔
👈 بـرای خـدا ڪار ڪنید ▫️یاد بخیر ڪه پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت ڪسی دیگر پرداخت میڪند. ▫️یاد بخیر ڪه یڪی از دوستانش تعریف میڪرد ڪه : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده ڪه معلوله ... شناختمش و رفتم جلو ڪه ببینم چه خبره ڪه فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! ▫️یاد بخیر ڪه قمقمه آبش را در حالی ڪکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت ڪه کامش از تشنگی به هم نچسبه !! ▫️یاد بخیر ڪه انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر ڪار میڪنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باڪریه ڪه صورتشو پوشونده ڪسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! ▫️آره به خیر ڪه خیلی چیزها به ما یاد دادند ڪه بدون چشم داشت و تلافی ڪمڪ ڪنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه باشه و 👌هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نڪنیم !!
🌹 جواد نژاد اکبر صاحب الزمان ویژه ۲۵ : . ▪️ // مادرش از آخرین اعزام فرزندش می گفت: « غلامعلی ، در آخرین اعزام ، به من که او را بدرقه می کردم ، گفت : « من دارم به جبهه می روم .» و این جمله را چندبار تکرار کرد . گفتم : « چندین بار رفتی و این بار نرو . » نگام کرد و گفت : « مادر ، من به جبهه می روم و سه روز بعد شهید می شوم و پیکرم برنمی گردد . » ناراحت شدم و گفتم : « مادرت بمیره. چرا می گویی جنازه ات نمی آید ؟ » گفت : « دوست ندارم جنازه ام توسط کسانی تشییع شود که به جبهه نیامدند و کمکی به رزمنده ها نکردند . » . این سردار رشید بابلی سرانجام در تکمیلی عملیات کربلای 5 در 12/12/1365 در شرق بصره شهد شیرین شهادت را نوشید و همان طور که خودش پیش بینی کرده بود ، به مدت 10 سال مفقود و در دی ماه 1376 شناسایی و در گلزار شهدای بالابیشه سر به خاک سپرده شد . .
| زیارتِ‌با‌احترامِ‌او | رفته بودیم قم موقع پیاده شدن از اتوبوس پایش طوری در رفته بود که نمی‌توانست راه برود . برایش صندلی چرخ دار آوردم .تا حرم با ویلچ بردمش . نزدیک ضریح که رسیدیم نگذاشت جلوتر بروم. گفت :بی احترامیِ که نشسته خدمت حضرت معصومه (س) برم . به سختی از ویلچر بلند شد. لنگ لنگان و با تکیه به دیوار خودش را به ضریح رساند و زیارت کرد . _به‌روایت‌از‌پدرِ‌بزرگوارِ‌شهید 🥀🦋🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 🌹 🔮 🕊 آن زمان ها ساعت مچی کامپیوتری داشتند، من به ایشان هفتاد تومان پول دادم که برایم بخرند، ایشان ساعت را برایم خرید و گفتم چقدر دیگر باید به شما بدهم گفتند:« نصف پول شما ماند ولی می خواهم برای کمک به جبهه بدهم راضی هستید؟» من هم گفتم بله حتما با رضایت کامل می دهم و ایشان باقی مانده پول را به جبهه کمک کردند. : ۱۳۴۲/۰۶/۰۳آمل : ۱۳۶۵/۱۱/۰۸شلمچه
📝 | 🔻 از شدت درد، تکه پارچه‌ای در دهانش گذاشته بود. می‌گفت آنقدر محکم دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد که فکر می‌کرد الان است که همه آنها خرد شوند ... ♦️ رفته بود برای شناسایی؛ در مسیر برگشت، ترکشی به پایش خورده بود. ترکش از کمی پایین‌تر از زانوی پای سمت چپ وارد ماهیچه شده بود و با ایجاد یک حفره نسبتاً بزرگ به قطر چند سانتیمتر، از طرف دیگر خارج شده بود؛ به عبارتی قسمتی از ماهیچه را کنده بود. 🩺 در بهداری، چون احتمال داشت با بی‌هوشی اطلاعات جمع‌آوری شده‌اش را فراموش کند و یا اینکه اسراری که نباید همه بدانند در زمان به‌هوش آمدن، به زبان بیاورد و روند اجرای عملیات تحت تأثیر قرار بگیرد، خواست که بدون بی‌هوشی زخمش را پانسمان و بخیه کنند. 🚑 امدادگر برای تمیز کردن زخم، باند را به مواد ضدعفونی آغشته کرده بود. یک سمت باند را داخل حفره زخم کرده بود و سمت دیگر را از محل خروج ترکش خارج کرده بود. ❤️‍🩹 پدرم می‌گفت مثل وقتی که بخواهند کفشی را واکس بزنند، امدادگر دو طرف باند را در زخم حرکت می‌داد و من تحمل می‌کردم چون نباید بی‌هوش می‌شدم. احساس کردم جمجمه‌ام در اثر فشار دندان‌هایم در حال خرد شدن است. 🥀 این ماجرای یکی از مجروحیت‌هایش بود. 💐 هر سال در چنین روزهایی، روز جانباز را به پدرم تبریک می‌گفتیم. 🌷یادشهداباذکرصلوات.. اَللّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم
📝 | آخرین دیدار ... چند روزی به معارفه شهید کاظمی به عنوان فرمانده جدید نیروی زمینی سپاه و البته همزمان معرفی شهید زاهدی به عنوان فرمانده نیروی هوایی مانده بود. به همراه پدرم به دفتر ستاد فرماندهی۳ نیروی هوایی رفته بودیم. من در اتاقی منتظر بودم و پدرم همراه شهید کاظمی در اتاقی دیگر جلسه داشتند. معمول نبود که با پدرم به اینطور مکان‌ها بروم ولی بنا به شرایط خاصی آنروز همراهشان بودم. کمی قبل از اذان ظهر جلسه آن‌ها تمام شد و برای اقامه نماز، به اتاقی که من بودم آمدند. سلام و احوالپرسی گرمی داشتیم. بعد از آن مهیای نماز شدیم. دو شهید برای امامت نماز جماعت به دیگری اصرار می‌کردند. نهایتاً یک نماز جماعت چند نفره به امامت شهید کاظمی خواندیم. بعد از نماز هم کمی صحبت کردیم و این شد آخرین دیدار من با شهید کاظمی. انگار همین دیروز بود، هرگز صدا و لهجه شیرین نجف آبادی شهید کاظمی را فراموش نمی‌کنم، طوری که هر کس با این لهجه صحبت کند، من یاد آن شهید بزرگوار می‌افتم. شهید خرازی، شهید کاظمی و شهید زاهدی در واقع گروه سه نفره فرماندهان لشکرهای استان اصفهان در زمان جنگ بودند (لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، لشکر ۸ نجف اشرف و لشکر ۴۴ قمر بنی هاشم که در آن زمان زیر مجموعه یگان‌های اصفهان بود) و بعد از جنگ شهید زاهدی و شهید کاظمی دو بازمانده از این گروه بودند که بسیار با هم رفیق و همراه بودند. شاید نزدیک‌ترین رفیق ... خوب به یاد دارم که قبل از شهادت شهید کاظمی، در اکثر مواقع پدرم تمایل داشتند در جلسات نزدیک و در کنار ایشان باشند. 🎙 راوی: فرزند شهید