✍💌#کلام_بزرگان
💠حاج اسماعیل دولابی(رحمهالله علیه):
🔸قبل از بارش باران، تند بادی بر می خیزد و گرد و غبار زیادی بر پا می کند و همۀ خس و خاشاک ها و آشغال ها را از روی زمین جارو می کند.
🔸اما اگر کمی صبر کنیم باد آرام می گیرد و باران می بارد و سپس ابرها کنار می رود و هوا لطیف و آفتابی می شود.
🔸آشوب ها و نابسامانی های که در روزگار ما در سراسر جهان پدیدار شده است نزدیک شدن هوای لطیف و آسمان صاف و آفتابی ظهور را بشارت می دهد.
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇🖤𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
🌷 خاطرات شهید همت:
🌿 شب عقد خانمش بهش گفته بود مجاهد فی سبیل الله که #سیگار نمیکشه! حاجی از همون جا که سیگارش رو تو جاسیگاری خاموش کرده بود دیگر لب به سیگار نزد.
📚 یادگاران
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
🌷 خاطرات همت:
🌿 هر کی شلوار کُردی میپوشید و پُکی به قلیان میزد، بین کُردها ارج و قرب داشت. همت هم هر دو رو داشت. ما نگران این ارتباطها بودیم، اما همت به اونا اعتماد داشت و اونا هم دوستش داشتند. چند نفرشان خود را فدایی همت میدونستند و همیشه همراهش بودند.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
🌷خاطرات همت:
🌿 با #متوسلیان رفته بودند حج.
روی یه کاغذ نوشته بودند "الموت لامریکا" و یکشون مخ یکی از شرطه ها رو کار گرفته بود و اون یکی به بهونه گرم گرفتن باهاش کاغذ رو چسبونده بود پشت شرطه.
چند لحظه بعد سرو صدای عربها درامده بود و شرطه از همه جا بی خبر تازه فهمیده بود چه رودستی خورده...
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
🌷خاطرات همت:
🌿 همه کارهاش رو حساب بود.
وقتی #پاوه بودیم، هرروز صبح محوطه را آب و جارو میکرد،اذان میگفت و تا ما #نماز بخونیم، صبحانه حاضر بود.
🌺 خیلی #خوش_سلیقه بود. یک فرشی داشتیم که حاشیه یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکت.
وقتی دید،گفت: آخه عزیزمن! یه زن وقتی میخواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش مشورت میکنه و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه سفیدش افتاد بالای اتاق.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
🌷 خاطرات همت:
🌿 وقتی می آمد خانه، من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض میکرد. شیر براش درست میکرد، سفره را می انداخت و جمع میکرد.
🌿 پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن میکرد و جمع میکرد.
🌿 میگفت: تو بیش از این ها به گردن من حق داری
🌿 میگفت: من زودتر از جنگ تموم میشم و گرنه، بعد ازجنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چه طور جبران میکنم.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
🌷 خاطرات همت:
🌿 دفترچه یادداشتش را باز میکرد و هرچی از شناسایی بهش میرسید، توی دفترچه اش مینوشت، ریز به ریز.
این کار شب تا صبحش بود.
🌿 صبح هم که ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، میرفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع میشد.
🌿 بعضی وقتها صدای بچه ها در می آمد. همه که مثل حاجی اینقدر مقاوم نبودند...
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
🌷 خاطرات همت:
🌿 کار به توهین و بد و بیراه گفتن کشیده بود.
حاجی خونسرد بود و بحث میکرد. نمیتوانستم تحمل کنم. نیمخیز شدم که ورامینی دستم را کشید و مجبوراً نشستم.
در چادر بودیم و حاجی در فکر.
فکر کردم الآن است که دستور اخراج آنها را از لشگر بدهد. از چادر رفت بیرون. دو رکعت نماز خواند. آمد وکارهای لشگر را پیش کشید.
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
🌷 شهید همت:
🌿 ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم.
حق نداریم باهاشون برخورد تند کنیم.
از کجا معلوم که ما توی انحراف اینها نقش نداشته باشیم.
شاید برخورد نادرست، سهل انگاری، کوتاهی، همه اینها باعث انحراف شده باشد.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
عضویت در سرویس های