eitaa logo
نسل سلیمانی
166 دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین @Naslezahra
مشاهده در ایتا
دانلود
: [«نُزُلٌ»: (نگا: واقعه / 56). «حَمِیمٍ»: (نگا: واقعه / 54).](۹۳) [«تَصْلِیَةُ»: فرو انداختن به آتش و جای دادن در آن.](۹۴) [«هذا»: آنچه در این سوره راجع به سه گروه پیشتازان و دست راستیها و دست چپیها آمده است. «حَقُّ الْیَقِینِ»: عین واقعیت. حق و حقیقت. در قرآن عِلْمُ الْیَقِین (نگا: تکاثر / 5) و عَیْنُ الْیَقِین (نگا: تکاثر / 7) و حَقُّ الْیَقِین آمده است. عِلْمُ الْیَقین، خبر راستینی است که انسان آن را می‌شنود و باور می‌دارد. عَیْنُ الْیَقین، آن است که انسان آن را می‌بیند. حَقُّ الْیَقِین، آن است که آن را با حواس ظاهری یا باطنی درک می‌کند. مثلاً اگر شخصی بگوید که در این ظرف سربسته، عسل است و تو هم او را راستگو بدانی، و یا مقداری از عسل بر دور و بر ظرف ریخته شده باشد، این علم‌الیقین است. اگر سرپوش ظرف را بردارند و عسل را در داخل آن ببینی، این عین‌الیقین است. و اگر مقداری را از آن انگشت بزنی و بخوری، این حق‌الیقین است که بالاتر از دوتای نخستین است (نگا: المصحف المیسر).](۹۵) [«فَسَبِّحْ بِاسْمِ ...»: (نگا: واقعه / 74).](۹۶)
روز بیست و پنجم
راهکارهای زندگی موفق در جزء بیست و پنجم @fanos25
‏فیلم از طرف 008_754
به عمروعاص گفتند: چرا پشت سر علی نماز میخوانی ولی در خانه معاویه غذا میخوری؟؟ گفت: نماز علی قشنگه امـا پلو معاویه هم خوشمزه است!! چقدر این روزها، حال و روز بعضی ها اینگونه است!!🤔😔 اکثر سلبریتی ها تو ایران و صدا و سیما معروف میشن و بعد میرن پیش معاویه،خیلی از مسئولین اینجا حقوق میگیرن و زن وبچه هاشون سر سفره معاویه،خیلی اینجا در ظاهر میگن به مردم ورهبری خدمت میکنیم ولی به معاویه ها خدمت واقعی میکنند.عمروعاص ها در هرزمانی هستند.
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی 💫 🔸نصیحت های او را هنوز به یاد دارم. ما در زورخانه کسانی را داشتیم که بر خلاف ابراهیم، بسیار آدم های ناشایست بودند. ابراهیم ویژگی های این افراد را برای من توضیح می داد و با توجه به شرایط بد جامعه در آن زمان می گفت: مهدی، با کسی رفیق باش که زور تو از او بیشتر باشد. تا نتواند تو را اذیت کند. 🔹من کسی را در منزل نداشتم که برای ما وقت بگذارد و خوب و بد را یادآوری کند. ابراهیم خیلی برای ما وقت می گذاشت و نصیحت می کرد. بشتر نصیحت های او هم غیرمستقیم بود. بعد هم ما را به سمت مسجد کشاند. اوایل زیاد اهل مسجد و... نبودم. تا ابراهیم می رفت وضو، من هم از مسجد در می رفتم! اما رفته رفته جاذبه ی شخصیت ابراهیم ما را مسجدی کرد. 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۲ 🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: اگر خداوند به وسیله ی تو یک نفر را هدایت کند، برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است. 📘 الحیاه، ج۱/ ص۶۹۲
✍️ 💠 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 💠 گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زند و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 💠 شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 💠 در حفاظ نیروهای مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و به راه افتادیم. 💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 💠 من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده: