گزارشهای تأیید نشده از انفجار در تلاویو
🔹رسانه های رژیم اسرائیل از وقوع انفجار شدید در شهر تلاویو، پایتخت این رژیم خبر دادند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چمران: زاکانی در شهرداری تهران میماند
🔹رئیس شورای شهر تهران: زاکانی از شهرداری تهران نمیرود و باید طبق معمول به روال کار خود ادامه دهند. رفتن در سال آخر دوره شورا معنایی ندارد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
💢الحوثی: گناه ایران این است کهاز فلسطین دفاع میکند
🗣رهبر انصارالله:
🔹نتانیاهو از کشورهای عربی خواسته است که با رژیم اسرائیل علیه ایران متحد شوند، ما سئوال میکنیم، گناه ایران چیست؟ دلیل این خصومت ورزی با ایران چیست؟
🔸ایران یک کشور اسلامی آزاد شده از هیمنه آمریکایی اسرائیلی است که از فلسطین و عربها علیه دشمن امت دفاع میکند و این گناه ایران است.
🔹ایران از عربها دفاع میکند، زیرا رژیم اسرائیل، فلسطین و سرزمینهای عربی دیگر را اشغال کرده و لبنان، سوریه، اردن و مصر را هدف قرار داده است.
🔸حتی اگر جنایات علیه ملت ایران رخ می داد، وظیفه همه مسلمانان این بود که در کنار ایران علیه دشمن بایستند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عهدنامه مدافعان حریم خانواده از زبان دختر شهید مقاومت سید رضی موسوی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 کلیپ تصویری | سینهخیز میرفتم؛ اگر میدانستم!
🔹 حجتالاسلام والمسلمین حاج علیاکبری امامجمعه موقت #تهران
#نماز_جمعه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 کلیپ تصویری | سینهخیز میرفتم؛ اگر میدانستم!
🔹 حجتالاسلام والمسلمین حاج علیاکبری امامجمعه موقت #تهران
#نماز_جمعه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
🌺آموزش کاراته
🌺از سن شش تا بیست سال
🌺با مربیگری خانم دودانگه
🌺اعطای مدرک معتبر پس از گذراندن هر دوره
🌺آموزش حرکات نمایشی 🌺افزایش تمرکز و اعتماد به نفس
🌺آموزش مبارزه و دفاع شخصی
🌺👈روزهای شنبه و سه شنبه
🌺👈ساعت نه و نیم تا ده و نیم
🌺👈هزینه ترمی ۲۰۰تومن
🌺👈پایگاه حسنا (خ شریعتی روبروی مسجد صاحب الزمان)
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👮🏻♀️چرا الکی میری پیش پلیس !؟
🚶🏻برای گرفتن پاسپورت زیارتی
دیگه نیازی به مراجعه حضوری به پلیس +۱۰ نیست
👈🏻فقط کافیه ویدئو رو ببینی و بعد برای گرفتن پاسپورت اقدام کنی
به همین راحتی…
@Amenin_co
شرکت کننده کد ۱۱۶
گناهی آسانتر از پوزش
«رُبّ ذَنْبٍ اَحْسَنُ مِنَ الاِعْتِذَارِ مِنْهُ».
امام حسین (ع) فرمود: «چه بسا گناهی که نیکوتر از پوزش است».
(بحار الانوار، ج ۵۷ ص ۱۲۸ ح۱۱ )
🔴📩شما هم در مسابقه بزرگ (احادیث الحسین )شرکت کنید 😊
✅لازم به ذکر جهت شرکت درمسابقه،حدیث و محتوای مربوطه رااز ادمین کانال دریافت کنید.
نحوه دسترسی:عضویت در کانال مسجد جامع امام رضا(ع)@emamreza13rey💠
بعد از عضویت در کانال کلمه #حدیث رو برای ادمین:@Admin310 ارسال کنید،کد رو دریافت کنید وبرای دوستان امام حسینی(ع) تون بفرستید 💚
التماس دعا 🤲
جوایز:
به سه نفر برتر که پربازدیدترین حدیث را منتشرکردهاند به ترتیب
🔴نفراول یک تخته تابلو فرش نفیس (دیوار کوب)
🔴نگین متبرک به حرم امام حسین علیه السلام
🔴 نگین متبرک به حرم حضرت عباس
اهدا خواهد.
─┅═༅𖣔🕌𖣔༅═┅─
کانال رسمی مسجد جامع امام رضا(ع
💠@emamreza13rey
─┅═༅𖣔༅═┅─
سپاس از همراهی پرمهرتون🙏🌹
#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :《دخترعمو! قبولم میکنی ؟》...
در لباس دین، بر علیه دین.mp3
5.15M
🎧 بشنویم | در لباس دین و با شعار دین، علیه دین‼️
🔮 برگرفته از پیام شمارهی «۱۲» از مجموعهی ۴۰تاییِ #پیامهای_مکتب_عاشورا
#پادکست
#نشر_حداکثری
🔺 @RooyinDezh