🕊زیارتنامه شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائُه، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَصفِیاءَ اللهِ و َاَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ دِینِ الله، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسولِ الله، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرَالمؤمِنینَ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فَاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسَآءِ العَالَمین، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدِ ابنِ الحَسَنِ ابنِ عَلیَّ الوَلیَّ الناصِح، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِالله، بِاَبی اَنتُم وَ اُمیِّ طِبتُم، وَ طابَتُ الاَرضِ اَلَّتی فِیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزََا عَظیمََا، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفوزَ مَعَکُم🌹🌱🌹🌱
@shahidhojajjy
🌷 #شهادتـ
همین است دیگر...
بہ ناگہ
پنجرهای
باز میشود
به سمت بهشتـ...
مهم #تویے ڪہ چقدر
از دلبستگی های این طرف پنجره
دل ڪنــدهای...
🌷🌷🌷🌷🌷
@shahidhojajjy
°•☁️°.•🖌
#بیو
دلـــم یک #جمکران میخواهد...
بیایم و فقط #طلب کنم:
"آرامش" وارونه را...🌱
یعنی شما را...♥️
#یاصاحبالزماناغثنی 🌈
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ـــــــــــ
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ـــــــــــ
@shahidhojajjy
•°🕊°.•🌳
#شهیـــدانه 🌿
#شهیدمحسنحججی 🌹
+شهادت یعنی؛
زندگی کن، اما!
فقط برای خدا...♥️
اگر شهادت میخواهید
زندگی کنید فقط برای خدا...☝️🏻
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ــــــــــــ
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ـــــــــــ
@shahidhojajjy
〖#یــــابابالحـــــــوائـــج🌱〗
مستبودیمازغدیرخم ،
دوبارهعیدشد
توبہدنیاآمدی^^
مستےماتمدیدشد💚
#ولادتامـــامکاظــــمعلیـــهالسلام
@shahidhojajjy
سوال یک دختر بچه ۹ ساله شیعه ازمدیر خود
که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند:
ما درکلاس ۲۴ نفر هستیم،
معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره
به من میگه:
خانم محمدی، شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...
و به بچهها میگه:
بچه ها، گوش به حرف مبصر کنید، تا برگردم.
شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد،
آیا پیامبر(ص)، به اندازه معلم ما، بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزد؟!
جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:
برو فردا با ولیات بیا کارش دارم،
دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد.
مدیر گفت: پس چرا ولیتو نیاووردی؟؟!
مگه نگفتم ولیتو بیار؟
دانش آموز گفت: این ولیه منه دیگه!
مدیر عصبانی شد و گفت:
منظور من از ولی سرپرسته، پدرته، رفتی دوستتو آوردی؟!
دانش آموز گفت:
نشد دیگه، اینجا میگی ولی یعنی سرپرست، پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی،
ولی شماست،
میگید معنی ولی میشه دوست؟!
بنازم به این بچه شیعه...
@shahidhojajjy
[ #انگیزشی ]
خود را با گذشته ات نشناس
آن فقط یک درس بود،
نه تمام زندگی ات...
پس امروز میتونه همون روز برای فراموش کردن همه چی باشه😘
خودت را برای آینده،
با درسهایی که از گذشته آموختی،
بساز...
@shahidhojajjy
#تلنگر 🦋
وقتى دارى
روزهاى سختى رو ميگذرونى
و متعجبى
كه پس خدا كجاست؟
يادت باشه استاد هميشه
موقع امتحان
سكوت ميكنه... 🌱
#سکوت
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ــــــــــــ
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ــــــــــــ
@shahidhojajjy
🔹#شهـید_بهـشتے_ره :
○از موج #تخریبها و تهمـتها
نهراسید و غم بہ دل راه ندهید.
بدانید هر ڪس ڪه خـط دارد،
حتمـاً #دشمــن دارد.
@shahidhojajjy
💠 #خاطرات_شهدا
💍 عروسی بدون گناه ...
زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) ...💕
↩️ جملاتی تکان دهنده از #همسر شهید مرتضی زارع
💝 من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم.
✍دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد.
💌کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.😍
از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم.
😇چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.❤️
🙄خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید.
عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود.
📜برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر…
عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهیدسجادمرادی و
شهیدمرتضی زارع
در این جشن بود…🎊
آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم.
😅شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد.
🚗در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت:
برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.
🌧آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست…
حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود😐
عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان…
همسر عزیزم،❤️ دومین سالگرد عروسیمان مبارک باشد. خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش…
پر بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن…
🌹من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و ازآن روزسرم میل بریدن دارد🌹
#شهید_مرتضی_زارع🌷
#روح_شهدا_شادباذکر_صلوات🌹
@shahidhojajjy
♡.•📌°.•☁
#تلنگر 🌱
حیف که یادمان می رود
بسیاری از چیزهایی که امروز داریم
همان دعاهایی است
که فکر می کردیم
#خدا آنها را نمی شنود...!!!🍂
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ــــــــــــ
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ــــــــــــ
@shahidhojajjy
•|📌•.°😷|•
#بزرگۍ_میگہ↓
ماسک زدن😷در این شرایط🦠
براۍ مذهبۍها بـاید مثل
پوشیدن پیراهـݩ مشکۍ🏴
در محـرم♥باشھ😉
#من_ماسک_میزنم😷
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ـــــــــــ
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ـــــــــــ
@shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#من_قاسم_سلیمانی_هستم♥️✌️ #پارت_25 و خوب میدانستم که همه دل نگرانی هایم از این است که بلایی سرت بی
#من_قاسم_سلیمانی_هستم ♥️✌️
#پارت_۲۶
باریدم ولی تمام نشده، بقیهاش را قورت دادم، نشسستی. سرت همچنان پایین بود، خیلی پایین. انگشتر عقیق دستت بود... همان انگشتری که با دست قطع شده ات برایم آورده بودند.... انگشتر را که به چشم های نمناکم مالیدم ، یاد حلقه ی عروسیمان افتادم.... چقدر اذیتم کردی. تمام زرگری های شهر را زیر پا گذاشتیم؛ آخر هم گفتی: اصلا حلقه برای چی؟ می خواهم غلام حلقه به گوش شما باشم! و زدی زیر خنده... می دانستم می خواهی کاری کنی که حلقه طلا نخری. آخرش هم به اصرار من یه انگشتر عقیق را از نقره فروشی برداشتی. با همان دستت روی خاک ها نوشتی:" یا حسین شهید"
*آرام و آهسته به حرف در آمدی و گفتی : گریه برای چه؟
من خودم این راه را انتخاب کردم. بهتر از هر کس دیگری می دانی، آرزویم این بود و بعد با چشم های همیشه نمناک به من نگاه کردی و گفتی: خودت خوب می دانی که چقدر دوستت دارم، زندگیمان را هم دوست دارم و از کنار تو بودن لذت می برم. مگر این زندگی دنیا چند روز است؟ فکرش را بکن! چند سالی کنار هم زندگی میکنیم، بچه دار میشویم، بچه هایمان بزرگ میشوند... بالاخره باید بمیریم. راستی راستی دلت نمیخواهد پیش خدای خودم رو سفید باشم. دلت میخواهد بمانم و در یک زندگ نباتی در بستر بمیرم. لذت زندگی کردن بیشتر است یا لذت شهید شدن؟ تو که مرا خوب می شناسی، بمانم هم مثل آدم های دیگر نمی توانم دل، خوش کنم به این زر و زیورها و اسباب بازی های دنیا...
چشم هایم می سوخت، می دانستن هر دو چشمم شده کاسه ی خون. زل زدم توی صورت سفیدت که پشت انبوه محاسن پر پشت و سیاهت گم شده بود. گفتم: قاسم، قاسم جان! من بدون تو چه کار کنم. می ترسم گم شوم. هنوز سرت پایین بود... خندیدی و گفتی: تو راه را خیلی خوب بلدی.. بلند شدی. آرام و موقع بلند شدن، دستت را روز زانوهایت گذاشتی، مثل همیشه زانوهایت تق صدا کردند.
#ادامهدارد...
⛔️کپی بدون لینڪ کانال حرام میباشد⛔️
👇ʝoɨŋ🌿
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
#نماز_شب🌙💛
🌟برای نجات خودت نمی خوای یه کار کنی🤔
📌عالم ربّانی آیت الله حق شناس(ره)👇
✨شما شب از خواب بیدار شوید😊
✨و سجاده را پهن کنید و بشینید سر سجاده...😍
✨حتی چرت زدن سر سجاده ی نماز شب
در زندگی اثر می گذارد...🤗
❥✿°↷
♡ @shahidhojajjy ♡
ㄟ(ツ)ㄏ
🕊زیارتنامه شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائُه، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَصفِیاءَ اللهِ و َاَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ دِینِ الله، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسولِ الله، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرَالمؤمِنینَ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فَاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسَآءِ العَالَمین، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدِ ابنِ الحَسَنِ ابنِ عَلیَّ الوَلیَّ الناصِح، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِالله، بِاَبی اَنتُم وَ اُمیِّ طِبتُم، وَ طابَتُ الاَرضِ اَلَّتی فِیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزََا عَظیمََا، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفوزَ مَعَکُم🌹🌱🌹🌱
@shahidhojajjy
#خاطرات_شهدا
من به صورتش نگاه نمی کردم
چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه
میکردم، دلم به حالش می سوخت😞
گفتم حالا بمون اگر نری بهتره،
دیدم گریه کرد و به التماس افتاد،
من هم گریهام گرفت آخرش نتونستم
مقاومت کنم و گفتم باشه ایراد نداره
حتی باشوخی هم گفتم
نری شهید بشی😒؟!
خندهاش گرفت، گفت: نه الان زوده،
من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم
و بعد شهید بشم..
با این حرفهاش میخواست من را
آرام کنه، گفت هیچ خطری نیست،
نگران نباش.. اما من میدونستم که
آقاسجاد ماندنی نیست.🕊
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#همسر_شهید
@shahidhojajjy
🌸یک شب که #شهید_ابرهیم_هادی به هیئت رفته بود.و حدود ساعت 2.30 نصف شب بود.
و ابراهیم خسته و کوفته.
🌸اون ترسید که نماز صبحش قضا بشه اون شب دم در ورودی مسجد روی یک کارتن خوابید.😍
تا وقتی که مردم برای نماز جماعت صبح؛ به مسجد میخواهند وارد شوند او را بیدار کنند.
چون دقیقا دم در ورودی خوابیده بود.
اینجوری هم نماز صبحش قضا نشد و هم نماز صبحش را به جماعت خواند.
@shahidhojajjy
♡.•📚°.•☕
عدهای به آیت الله بهجت(ره) گفتند:
آقای خامنهای جوان است برای رهبر شدن!!!
آیت الله بهجت در جواب فرمودند:
همان یکبار که گفتند حضرت علی(ع) جوان است
و ایشان را از خلافت منع کردند
برای هفت پشتمان کافیست...
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ـــــــــــ
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ـــــــــــ
@shahidhojajjy
♡•.☁°.•🌙
#حسین
انقدر سوال بیهوده مپرسید
حسین مظهر عشق است
و هرکس چشیده
دگر به چشمش نیامده
عشقی دیگر...♥
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ــــــــــــ
#اللهمعجللولیکالفرج ♥️
ــــــــــــ•||🌿🕊||•ــــــــــــ
@shahidhojajjy
#رزمنده.ای.که.نماز.نمیخوند.💔
توی گردان شایعه شده بود که نماز نمیخونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمیخونه...» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمیخونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی میخونه که ریا نشه.»
اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه اینطور باشه، حاج آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارکالصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگینتر از بار تمامی کوه...»
اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»
- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیکشو کشیدم.
- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...
مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفهای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....» بعد، انگار که بخواهد از جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»
- بابا از کجا میدونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کمکم معلوم میشه دنیا دست کیه...
آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمیتوانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را میگرفت و میرفت گوشهای، مشغول خوردن میشد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچهها یکجا میدیدمش. اغلب هم سعی میکرد دژبان بایسته تا اینکه برود کمین.
یکبار یکی از بچههای دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین میترسه! توی دژبانی بیشتر بهش حال میده...» فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشوییها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریشهای بورش پاک میکنه. دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «میخواهم بروم کمین.» حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلبهای کمین تکمیله...»
- کیارش هستم حاج آقا!
- ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.
- خواهش میکنم حاج آقا! حالا نمیشه یه جوری ما را هم جا بدی؟
حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی میکنم...»
- لطف میکنی حاجی...
شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم میری سنگر کمین آقا جواد؟!»
- آره، چهطور مگه؟ منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقیهاست؟!»
- آره، توی محدوده اوناست. چهطور مگه؟!
- هیچی همینطوری...
تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.
آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما...»
- شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!
- خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی.
- حاجی! غرض از مزاحمت، میخواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، میخوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که اینجا بود میگفت توی گردان، دنبالش حرفایی میزنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی میخوای باهاش بری کمین؟»
- میخوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا میشه که من با اون بیستوچهار ساعت تنها باشم؟
- والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید میدونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.
- باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا میخونه. من فکر میکردم اونم نمیآد.
- پس تو هم شنیدی؟مگه نه؟
- آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.
- من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمیآد بینمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمیگم؟
- چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین
مطمئنم، این یه لمی تو کارش هست که اینطوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.
- از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چهطور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.
- خوب بالاخره چی میگی حاجی؟ میفرستیش کمین یا نه؟
- باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمیدم بره کمین.
- هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟
- ببینم چی میشه.
حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگیاش که موقع ورود همه، تمام قد میایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!»
- شرمنده میکنی حاجی!
رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچههای بالا هم هستیم، داداش یه ده تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشمهای زاغش را از توی چشمهام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!»
- عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، انشاءالله توی سنگر حبیباللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. انشاءالله به سلامت برید و برگردید.
من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیستوچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چهطور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش میآمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمیخونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤالهایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.
وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیستوچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمیخواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کمکم داشتم ناامید میشدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا میجنگی، حیف نیس نماز نمیخونی؟!» اشک توی چشمهای قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»
- یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟
- نه تا حالا نخوندم...
طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپارهای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.
ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم. با هر نفسی که میکشید خون گرم از کنار زخم سینهاش بیرون میزد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایدهای نداشت. با هر نفس ناقصی که میکشید، هقهقی میکرد و خون از زخم گردنش بیرون میجهید. تنش مثل یک ماهی تکان میخورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا میزدم.
چشمهای زاغش را نگاه میکردم که حالا حلقهای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر میکرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پارهپاره شده بود. لبخند کمرنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینهاش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.
#روحش.شاد.💔😔