eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
215 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#ماجرای‌آشنایی‌شهیدحججی‌باهمسرش😍♥️ 🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 #پارت‌پنجم … تا‌اینکه‌یک‌روز‌به‌سرم‌زد‌و‌زن
😍♥️ 🌸از زبان‌مادر‌زهرا‌عباسی🌸 . از‌زهرایم‌شنیدم‌که‌محسن‌می‌خواهد‌بیاید خواستگاری. می‌دانستم‌توی‌"کتاب‌شهر"‌کارمی‌کند. چادرم‌را‌سر‌کردم‌و‌به‌بهانه‌خرید‌کتاب‌رفتم‌آنجا. . می‌خواستم‌ببینمش.‌براندازش‌کنم.‌اخلاق‌و‌رفتار‌و برخوردش‌را‌ببینم. 🤨 باهاش‌که‌حرف‌زدم‌حتی‌سرش‌را‌بالا‌نیاورد‌که نگاهم‌کند.😌 همان‌موقع‌رفت‌توی‌دلم. 😍 با‌خودم‌گفتم:‌"این‌بهترین‌شوهر‌برای‌زهرای‌منه." . وقتی‌هم‌مادرش‌آمد‌خانه‌مان‌که‌زهرا‌را‌ببیند،‌هی وسوسه‌شدم‌که‌همان‌موقع‌جواب‌بله‌را‌بدهم.😮 با‌خودم‌گفتم‌زشته‌خوبیت‌نداره‌الان‌چه‌فکری درباره‌من‌و‌زهرا‌چه‌فکری‌میکنن. . گذاشتم‌تا‌آن‌روز‌تمام‌شود‌فرداش‌که‌نماز‌صبح را خواندم‌دیگر‌طاقت‌نیاوردم‌همان‌کله‌صبح‌زنگ.زدم خانه‌شان.!😇 . به‌مادرش‌گفتم:"‌حاج‌خانوم‌ما‌فکر‌کردیم‌استخاره هم‌خوب‌اومده.‌جوابمون‌بله‌است. از‌این‌لحظه‌به‌بعد‌آقا‌محسن‌پسر‌ماهم‌هست."😍 . •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍♥️ 🌸از زبان‌مادر‌زهرا‌عباسی🌸 #پارت‌ششم . از‌زهرایم‌شنیدم‌که‌محسن‌می
🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 مجرد‌که‌بودم‌همیشه‌سر‌سجاده‌نماز‌از‌خدا‌می خواستم‌کسی‌را‌شریک‌زندگی‌ام‌بکند‌که‌حضرت‌زهرا علیهاالسلام‌تاییدش‌کرده‌باشد. 😌 از‌ته‌دل‌این‌را‌از‌خدا‌میخواستم😇 وقتی‌محسن‌آمد‌خواستگاریم،بهم‌گفت:‌"من همیشه‌از‌خدا‌میخواستم‌که‌‌همسرآینده‌ام‌اسمش زهرا‌باشه.به‌عشق‌حضرت‌زهرا‌علیها‌السلام😊 . بهم‌گفت:‌"از‌خدا‌میخواستم‌هم‌اسمش‌زهرا‌باشه‌و هم.سید‌باشه‌و‌هم‌مورد‌تایید‌خود‌بی‌بی‌باشه." . وقتی‌فهمید‌من‌هم‌همین‌را‌از‌خدامی‌خواسته‌ام‌گل از‌گلش‌شکفت😍👌🏻 حضرت‌زهرا‌علیها‌السلام‌شد‌پیوند‌دهنده‌قلب هایمان.😇 . . چون‌زندگی‌مان‌با‌حضرت‌زهرا‌علیها‌السلام‌و‌نام او شروع شده بود دلم میخواست ام هم رنگ‌و‌بوی‌بی‌بی‌را‌داشته‌باشد. 😌 برای‌همین‌به‌پدرم‌گفتم‌این‌چیزها‌را‌برای‌مهریه‌ام بنویسید: 1️⃣یک‌سکه‌به‌نیت‌یگانگی‌خدا💞 2️⃣پنج‌مثقال‌طلا‌به‌نیت‌پنج‌تن💛 3️⃣۱۲‌شاخه‌گل‌نرگس‌به‌نیت‌آقا‌امام‌زمان💞 عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف💛 4️⃣‌۱۴ قال‌نمک‌به‌نیت‌نمک‌زندگی💞 5️⃣‌۱۲۴‌هزار‌صلوات💛 6️⃣وحفظ‌کل‌قرآن‌با‌ترجمه💞 محسن‌بیشتر‌قرآن‌را‌حفظ‌کردامانتوانست تمامش‌کند‌یعنی‌فرصتش‌برایش‌نشدرفت سوریه‌بعد‌هم‌که… . •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#پارت‌هفتم 🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 مجرد‌که‌بودم‌همیشه‌سر‌سجاده‌نماز‌از‌خدا‌می خواستم‌کسی‌را‌شریک‌زندگی‌
🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 روز‌عروسی‌ام‌بود.‌از‌آرایشگاه‌که‌بیرون‌آمدم، نشستم‌توی‌ماشین‌محسن.‌اقوام‌وآشناها‌هم‌با ماشینهایشان‌آمده‌بودند‌عروس‌کشان.😍 ماراه‌افتادیم‌و‌آنها‌هم‌پشت‌سرمان‌آمده‌اند. عصر‌بود.وسط‌راه‌محسن‌لبخندی‌زد‌و‌به‌من‌گفت: "زهرا،‌میای‌همه‌شون‌رو‌قال‌بزاریم؟" گفتم:‌"گناه‌دارن‌محسن.‌"😅 گفت:‌"بابا‌بیخیال. " یکدفعه‌پیچید‌توی‌یک‌فرعی. چندتا‌از‌ماشین‌ها‌دستمان‌را‌خواندند.😁آمدن دنبالمان😃 توی‌شلوغی‌خیابان‌ها‌و‌ترافیک،‌محسن‌راه‌باریکی پیدا‌کردواز‌آنجارفت. همانها‌راهم‌قال‌گذاشت. 😁👌🏻 خوشحال‌بود‌قاه‌قاه‌داشت‌میخندید.🤩 دیگرنزدیکی‌های‌غروب‌بود‌داشتن‌اذان‌مغرب‌می گفتند.😇 محسن‌و‌رو‌ترمز‌و‌ماشین‌را‌گوشه‌خیابان‌نگه‌داشت. 😊 حس‌و‌حال‌خاصی‌پیدا‌کرده‌بود.دیگر‌مثل‌چند دقیقه‌قبل‌خوشحال‌نبودونمی‌خندید.😢 رو‌کرد‌به‌من‌گفت:"زهراالان‌بهترین‌موقع‌برای‌دعا کردن‌بیا‌برای‌هم‌دعا‌کنیم. "😇 .بعد‌گفت:‌"من‌دعا‌می‌کنم‌تو‌آمین‌بگو‌خدایاشهادت نصیب‌من‌بکن. " دلم‌هری‌ریخت‌پایین.😨 اشکام‌سرازیر‌شد.مثل‌شب‌عقد،دوباره‌حرف شهادت‌راپیش‌کشیده‌بود.😢 من‌تازه‌عروس‌بایدشب‌عروسی‌هم‌برای‌شهادت شوهرم‌دعامیکردم‼️ اشک‌هایم‌بیشتر‌بارید. نگاهم‌کردوخندیدوگفت:"گریه‌نکن‌این‌همه‌پول آرایشگاه‌دادم،‌داری‌همش‌راخراب‌میکنی."😅 خودم‌راجمع‌وجورکردم. دلم‌نیومد‌دعایش‌رابدون‌آمین‌بگذارم، گفتم:"ان‌شاالله‌به‌آرزویی‌که‌داری‌برسی. فقط‌یک‌شرط‌داره.😌 اگه‌شهید‌شدی،‌باید‌همیشه‌پیشم‌باشی.‌تو‌سختی ها و‌تنهایی‌ها.‌باید‌ولم‌نکنی.‌باید‌مدام‌حست‌کنم. قبول؟"😊😌 سرش‌را‌تکان‌دادوگفت:"قبول." گفتم:"یه‌شرط‌دیگه‌هم دارم.اگر شهیدشدی،باید سالم‌برگردی.بایدبتونم‌صورت‌و‌چهره‌را‌ببینم. " گفت:"باز‌هم‌قبول."😊 نمی‌دانستم…نمی‌دانستم‌این‌یکی‌راروی‌حرفش نمی‌ایستدوزیرقولش‌می‌زند! 😔 •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌸از‌زبان‌همسر‌شهید🌸 #پارت‌هشتم روز‌عروسی‌ام‌بود.‌از‌آرایشگاه‌که‌بیرون‌آمدم، نشستم‌توی‌ماشین‌محس
😍♥️ 🌼از زبان‌دایی‌همسرشهید🌼 تازه‌خواهرزاده‌ام‌را‌عقد‌کرده‌بود. حقیقتش‌آن‌اوایل‌ازش‌خوشم‌نمی‌آمد.حتی‌یک درصد‌هم.☹️ تیپ‌و‌قیافه‌ها‌مان‌با‌هم‌خیلی‌فرق‌داشت.😮 من‌از این‌آدم‌های‌لارج‌و‌سوپر‌دولوکس‌بودم‌و‌از‌این های‌حرص‌درآر. هر‌وقت‌می رفتم‌خانه‌خواهرم،می‌دیدمش‌می‌آمد جلو،‌خیلی‌شسته‌رفته‌و‌پاستوریزه‌سلام‌و‌علیک می‌کرد.😌دستش‌روی‌سینه‌ا‌ش‌بود‌و‌گردنش‌کج‌و انگار‌شکسته.😑 ریش‌پرپشتی‌داشت‌و‌یک‌لبخند به قول‌مذهبی‌ها‌عرفانی‌هم‌روی‌لبش‌بود😃کلا‌ازاین فرمان‌آدم‌هایی‌که دیدنشان‌لج‌ما‌جوان‌های‌امروزی رادرمی‌آورد😬 بعضی‌موقع‌ها‌هم‌با‌زنم‌می‌رفتم‌خانه‌خواهرم.‌تا‌زن مرا‌میدید‌سرش‌را‌می‌انداخت پایین‌وهمان‌طور‌با من‌وخانمم‌سلام‌می‌کرد.😑سرش‌رایک‌لحظه‌هم‌بالا نمی‌آوردلجم‌میگرفت😏با‌خودم‌می‌گفتم‌مگر‌زنم لولوخورخوره‌است‌که دارداین‌طور‌میکند؟😒 دفعه‌بعد‌به‌زنم‌گفتم:"یک‌چادری،چیزی‌بنداز‌سرت‌تا این‌آقا‌داماد‌مذهبی‌به‌تریج‌قباش‌برنخوره‌و‌سر مبارکش‌رو‌یکم‌بیاره‌بالا." زنم گفت:"باشه."دفعه‌بعدچادر پوشید.😇 این‌بار خیلی‌گرم‌تر‌از‌قبل‌با‌من‌و‌خانمم‌سلام.و‌احوالپرسی کرد.اما‌بازهم‌سرش‌پایین‌بود‌فهمیدم‌کلاً‌حساس است‌به‌زن‌نامحرم.😯😥 چند‌ماهی‌از‌دامادی‌اش‌و‌آشنایی‌مان‌گذشته‌بود‌توی مهمانی‌ها‌میدیدمش.دیدم‌نه‌آنچنان‌هم‌بچه‌خشکه مقدسی‌نیست‌که‌فکر‌میکردم.😍 میگوید..می خندد..گرم‌می‌گیرد. کم کم‌خوشم‌آمد‌ازش‌ولی‌باز‌با‌حزب.اللهی بودنش‌نمی‌توانستم‌کنار‌بیایم.😖 •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#خاطرات‌شهید‌محسن‌حججی😍♥️ #پارت‌نهم 🌼از زبان‌دایی‌همسرشهید🌼 تازه‌خواهرزاده‌ام‌را‌عقد‌کرده‌بود. حقیقت
😍♥️ 🌼اززبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌 هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت:… . •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#خاطرات‌شهید‌محسن‌حججی😍♥️ #پارت‌دهم 🌼اززبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ 🌼از‌زبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی ولمان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ #پارت‌یازدهم 🌼از‌زبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ 🌼از‌زبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️ •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ #پارت‌دوازدهم 🌼از‌زبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخل
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 . •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_پانزدهم #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگ
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_شانزدهم برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت:...... •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_هفدهم چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 ‌‌•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت‌هجدهم گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید.
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ . بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 •••