قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#ماجرایآشناییشهیدحججیباهمسرش😍♥️ 🌸اززبانهمسرشهید🌸 #پارتپنجم … تااینکهیکروزبهسرمزدوزن
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍♥️
🌸از زبانمادرزهراعباسی🌸
#پارتششم
.
اززهرایمشنیدمکهمحسنمیخواهدبیاید خواستگاری.
میدانستمتوی"کتابشهر"کارمیکند.
چادرمراسرکردموبهبهانهخریدکتابرفتمآنجا.
.
میخواستمببینمش.براندازشکنم.اخلاقورفتارو برخوردشراببینم. 🤨
باهاشکهحرفزدمحتیسرشرابالانیاوردکه نگاهمکند.😌
همانموقعرفتتویدلم. 😍
باخودمگفتم:"اینبهترینشوهربرایزهرایمنه."
.
وقتیهممادرشآمدخانهمانکهزهراراببیند،هی وسوسهشدمکههمانموقعجواببلهرابدهم.😮
باخودمگفتمزشتهخوبیتندارهالانچهفکری دربارهمنوزهراچهفکریمیکنن.
.
گذاشتمتاآنروزتمامشودفرداشکهنمازصبح را خواندمدیگرطاقتنیاوردمهمانکلهصبحزنگ.زدم خانهشان.!😇
.
بهمادرشگفتم:"حاجخانوممافکرکردیماستخاره همخوباومده.جوابمونبلهاست.
ازاینلحظهبهبعدآقامحسنپسرماهمهست."😍
.
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍♥️ 🌸از زبانمادرزهراعباسی🌸 #پارتششم . اززهرایمشنیدمکهمحسنمی
#پارتهفتم
🌸اززبانهمسرشهید🌸
مجردکهبودمهمیشهسرسجادهنمازازخدامی خواستمکسیراشریکزندگیامبکندکهحضرتزهرا علیهاالسلامتاییدشکردهباشد. 😌
ازتهدلاینراازخدامیخواستم😇
وقتیمحسنآمدخواستگاریم،بهمگفت:"من همیشهازخدامیخواستمکههمسرآیندهاماسمش زهراباشه.بهعشقحضرتزهراعلیهاالسلام😊
.
بهمگفت:"ازخدامیخواستمهماسمشزهراباشهو هم.سیدباشهوهمموردتاییدخودبیبیباشه."
.
وقتیفهمیدمنهمهمینراازخدامیخواستهامگل ازگلششکفت😍👌🏻
حضرتزهراعلیهاالسلامشدپیونددهندهقلب هایمان.😇
.
.
چونزندگیمانباحضرتزهراعلیهاالسلامونام او شروع شده بود دلم میخواست #مهریه ام هم رنگوبویبیبیراداشتهباشد. 😌
برایهمینبهپدرمگفتماینچیزهارابرایمهریهام بنویسید:
1️⃣یکسکهبهنیتیگانگیخدا💞
2️⃣پنجمثقالطلابهنیتپنجتن💛
3️⃣۱۲شاخهگلنرگسبهنیتآقاامامزمان💞 عجلاللهتعالیفرجهالشریف💛
4️⃣۱۴ قالنمکبهنیتنمکزندگی💞
5️⃣۱۲۴هزارصلوات💛
6️⃣وحفظکلقرآنباترجمه💞
محسنبیشترقرآنراحفظکردامانتوانست تمامشکندیعنیفرصتشبرایشنشدرفت سوریهبعدهمکه… .
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#پارتهفتم 🌸اززبانهمسرشهید🌸 مجردکهبودمهمیشهسرسجادهنمازازخدامی خواستمکسیراشریکزندگی
🌸اززبانهمسرشهید🌸
#پارتهشتم
روزعروسیامبود.ازآرایشگاهکهبیرونآمدم، نشستمتویماشینمحسن.اقواموآشناهاهمبا ماشینهایشانآمدهبودندعروسکشان.😍
ماراهافتادیموآنهاهمپشتسرمانآمدهاند.
عصربود.وسطراهمحسنلبخندیزدوبهمنگفت:
"زهرا،میایهمهشونروقالبزاریم؟"
گفتم:"گناهدارنمحسن."😅
گفت:"بابابیخیال. "
یکدفعهپیچیدتوییکفرعی.
چندتاازماشینهادستمانراخواندند.😁آمدن دنبالمان😃
تویشلوغیخیابانهاوترافیک،محسنراهباریکی پیداکردوازآنجارفت.
همانهاراهمقالگذاشت. 😁👌🏻
خوشحالبودقاهقاهداشتمیخندید.🤩
دیگرنزدیکیهایغروببودداشتناذانمغربمی گفتند.😇
محسنوروترمزوماشینراگوشهخیاباننگهداشت. 😊
حسوحالخاصیپیداکردهبود.دیگرمثلچند دقیقهقبلخوشحالنبودونمیخندید.😢
روکردبهمنگفت:"زهراالانبهترینموقعبرایدعا کردنبیابرایهمدعاکنیم. "😇
.بعدگفت:"مندعامیکنمتوآمینبگوخدایاشهادت نصیبمنبکن. "
دلمهریریختپایین.😨
اشکامسرازیرشد.مثلشبعقد،دوبارهحرف شهادتراپیشکشیدهبود.😢
منتازهعروسبایدشبعروسیهمبرایشهادت شوهرمدعامیکردم‼️
اشکهایمبیشتربارید.
نگاهمکردوخندیدوگفت:"گریهنکناینهمهپول آرایشگاهدادم،داریهمشراخرابمیکنی."😅
خودمراجمعوجورکردم.
دلمنیومددعایشرابدونآمینبگذارم،
گفتم:"انشااللهبهآرزوییکهداریبرسی.
فقطیکشرطداره.😌
اگهشهیدشدی،بایدهمیشهپیشمباشی.توسختی ها وتنهاییها.بایدولمنکنی.بایدمدامحستکنم. قبول؟"😊😌
سرشراتکاندادوگفت:"قبول."
گفتم:"یهشرطدیگههم دارم.اگر شهیدشدی،باید سالمبرگردی.بایدبتونمصورتوچهرهراببینم. " گفت:"بازهمقبول."😊
نمیدانستم…نمیدانستماینیکیرارویحرفش نمیایستدوزیرقولشمیزند! 😔
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌸اززبانهمسرشهید🌸 #پارتهشتم روزعروسیامبود.ازآرایشگاهکهبیرونآمدم، نشستمتویماشینمحس
#خاطراتشهیدمحسنحججی😍♥️
#پارتنهم
🌼از زبانداییهمسرشهید🌼
تازهخواهرزادهامراعقدکردهبود.
حقیقتشآناوایلازشخوشمنمیآمد.حتییک درصدهم.☹️
تیپوقیافههامانباهمخیلیفرقداشت.😮 مناز اینآدمهایلارجوسوپردولوکسبودموازاین #حزباللهی هایحرصدرآر.
هروقتمی رفتمخانهخواهرم،میدیدمشمیآمد جلو،خیلیشستهرفتهوپاستوریزهسلاموعلیک میکرد.😌دستشرویسینهاشبودوگردنشکجو انگارشکسته.😑 ریشپرپشتیداشتویکلبخند به قولمذهبیهاعرفانیهمرویلبشبود😃کلاازاین فرمانآدمهاییکه دیدنشانلجماجوانهایامروزی رادرمیآورد😬
بعضیموقعهاهمبازنممیرفتمخانهخواهرم.تازن مرامیدیدسرشرامیانداخت پایینوهمانطوربا منوخانممسلاممیکرد.😑سرشرایکلحظههمبالا نمیآوردلجممیگرفت😏باخودممیگفتممگرزنم لولوخورخورهاستکه دارداینطورمیکند؟😒
دفعهبعدبهزنمگفتم:"یکچادری،چیزیبندازسرتتا اینآقادامادمذهبیبهتریجقباشبرنخورهوسر مبارکشرویکمبیارهبالا."
زنم گفت:"باشه."دفعهبعدچادر پوشید.😇 اینبار خیلیگرمترازقبلبامنوخانممسلام.واحوالپرسی کرد.امابازهمسرشپایینبودفهمیدمکلاًحساس استبهزننامحرم.😯😥
چندماهیازدامادیاشوآشناییمانگذشتهبودتوی مهمانیهامیدیدمش.دیدمنهآنچنانهمبچهخشکه مقدسینیستکهفکرمیکردم.😍
میگوید..می خندد..گرممیگیرد.
کم کمخوشمآمدازشولیبازباحزب.اللهی بودنشنمیتوانستمکناربیایم.😖
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#خاطراتشهیدمحسنحججی😍♥️ #پارتنهم 🌼از زبانداییهمسرشهید🌼 تازهخواهرزادهامراعقدکردهبود. حقیقت
#خاطراتشهیدمحسنحججی😍♥️
#پارتدهم
🌼اززبانداییهمسرشهید🌼
.
یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی #اتاق.
رفتم داخل. تا من را دید برایم #تمام_قد ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که #پسر_برادرم آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳
گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست."
نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. #اولاد_فاطمه_زهرا هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌
این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇
••••••••••••••••••••
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت:… .
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#خاطراتشهیدمحسنحججی😍♥️ #پارتدهم 🌼اززبانداییهمسرشهید🌼 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️
#پارتیازدهم
🌼اززبانداییهمسرشهید🌼
.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی ولمان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."😌😇
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻
•••••••••••••
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ #پارتیازدهم 🌼اززبانداییهمسرشهید🌼 . عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️
#پارتدوازدهم
🌼اززبانداییهمسرشهید🌼
.
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت😮💪🏻
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ #پارتدوازدهم 🌼اززبانداییهمسرشهید🌼 . یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخل
#پارت_سیزدهم
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#حجت_خدا
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~~~~~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
.
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_پانزدهم #شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگ
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#پارت_شانزدهم
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_شانزدهم برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#پارت_هفدهم
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت:......
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارت_هفدهم چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#پارتهجدهم
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ #پارتهجدهم گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید.
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#پارتنوزدهم
.
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامهدارد•••