eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
224 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان بچه مثبت . چه ناز شدی عروس گلم . _ممنون شماهم چقدر ...... میحواستم بگم بر عکس مثل این مادر شوهر های غرغرو زشت .ولی بیچاره فکر کرد میخوام بگم ناز شدی . لبخند دندون نمایی تحویلم داد. مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و پانصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بی توجه دنبالش راه افتاده بودم مثل لک لک سرمو تکون میدادم . بالاخره به آتوسا جونم رسیدیم . کنار یه پسر نشسته بود من که از پسره خوشم نیومد . المیرا: سلام ارشام جان . -پسره بلند شد و به مامان دست داد و سلام کرد و بعد روبه من دستش وجلو اورد ولی من با کمال پرویی گفتم علیک و دست ندادم چه معنی داشت با یه پسر غریبه و نامحرم دست بدم . _چیشد یه لحظه الان مامان گفت ارشام . پس ارشام تویی اخ که چقدر من بدم میاد .( افکار) . بی توجه به این پسره به مامان گفتم میرم پیش بابا، تنهاست . مامان یه اخم عمیق که معنیش این بود که میرسیم خونه . ولی به من چه گفته بودم از این مهمونیا خوشم نمیاد و ازدواج نمیخوام بکنم . مامان سریع روبه من گفت : ریحانه جان ، ایشون ارشامه. منم برای اینکه گندم و ماس مالی کنم گفتم : واقعا شما پسره مهلقا هستین ، زیر لب طوری که فقط ارشام بشنوه گفتم از آشنایی باهات بدبختم . المیرا: میرم پیش فرهاد (بابا) ✍ ادامه دارد ✍ نویسنده: الف ستاری . در این پارت تغییر زیادی ایجاد شده. @shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ #پارت‌دوازدهم 🌼از‌زبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخل
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 . •••