eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
215 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ دراز کشیده بودیم .🙂 با کلی ذوق و شوق بهش گفتم : اوج آرزوم اینه که پولدار باشم 💰، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان 🏠 ، سفر های خارج ✈️ ، گشت و گذار و .... ازش پرسیدم : خوب آرزوی تو چیه ؟😄 نه گذاشت ، نه برداشت ، گفت " "😭😓 راوی : دوست @shahidhojajjy |💫
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#پارت‌دوم . با‌اینکه‌سعی‌‌میکردیم‌از‌زیر‌نگاه‌همدیگه‌فرار‌کنیم،‌ اماهر‌دومان‌متوجه‌این‌شده‌بودیم‌که
😍♥️ 🌸از زبان همسر شهید🌸 … فردا‌یا‌پس‌فرداش‌رفتم‌بابل‌برای‌ثبت‌نام. نمیدانم‌چرا‌اما‌از‌موقعی‌که‌از زدم بیرون‌، هیچ‌آرام‌و‌قراری‌نداشتم.😢😨 همه‌اش‌تصویر از‌جلو‌چشمانم‌رد‌میشد. هر‌جا‌میرفتم‌محسن‌را‌میدیدم.😥 حقیقتش‌نمیتوانستم‌خودم‌را‌گول‌بزنم..ته‌دلم احساس‌میکردم‌که‌بهش‌علاقه‌دارم.😇 احساس‌میکردم .😌💞 . برای‌همین‌یکی‌دو‌روزی‌که‌بابل‌بودم،‌توی‌خلوت خودم.اشک‌می‌ریختم..😭 انگار‌نمی‌توانستم‌دوری‌محسن‌را‌تحمل‌کنم. بالاخره‌طاقت‌نیاوردم. زنگ‌زدم‌به و‌گفتم:‌"بابا‌انتقالی‌ام‌رو‌بگیر. میخواهم‌برگردم‌نجف‌آباد."😢 . از‌بابل‌که‌برگشتم‌نمایشگاه‌تمام‌شده‌بود. یک‌روز :‌"زهرا،‌من‌چندتا‌از‌عکس های‌ رو‌نیاز‌دارم.‌از‌کجا‌گیر بیارم؟"🤔 بهش‌گفتم:"‌مامان‌بذار‌به‌بچه‌های‌موسسه‌بگم‌که‌چه جور‌میشه‌تهیه‌اش‌کرد. " قبلا‌توی‌نمایشگاه‌،‌یک‌زرنگ‌بازی‌کرده‌بودم‌و‌شماره محسن‌را‌یک‌طوری‌بدست‌آورده‌بودم. پیام‌دادم‌براش. برای‌اولین‌بار. •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#خاطرات‌شهید‌محسن‌حججی😍♥️ #پارت‌دهم 🌼اززبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ 🌼از‌زبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی ولمان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• •••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ #پارت‌دوازدهم 🌼از‌زبان‌دایی‌همسر‌شهید🌼 . یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخل
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️ خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌 اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند..😌👌🏻 . •••