#محسن_آرزوت_چیه؟
دراز کشیده بودیم .🙂
با کلی ذوق و شوق بهش گفتم :
اوج آرزوم اینه که پولدار باشم 💰، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان 🏠 ، سفر های خارج ✈️ ، گشت و گذار و ....
ازش پرسیدم :
خوب #محسن آرزوی تو چیه ؟😄
نه گذاشت ، نه برداشت ،
گفت " #شهادت "😭😓
راوی : دوست #شهید
#شهید_محسن_حججی❣
@shahidhojajjy |💫
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#پارتدوم . بااینکهسعیمیکردیماززیرنگاههمدیگهفرارکنیم، اماهردومانمتوجهاینشدهبودیمکه
#ماجرایآشناییشهیدحججیباهمسرش😍♥️
🌸از زبان همسر شهید🌸
#پارتسوم
…
فردایاپسفرداشرفتمبابلبرایثبتنام.
نمیدانمچرااماازموقعیکهاز #نجفآباد زدم بیرون، هیچآراموقرارینداشتم.😢😨
همهاشتصویر #محسن ازجلوچشمانمردمیشد.
هرجامیرفتممحسنرامیدیدم.😥
حقیقتشنمیتوانستمخودمراگولبزنم..تهدلم احساسمیکردمکهبهشعلاقهدارم.😇
احساسمیکردم #دوستشدارم.😌💞
.
برایهمینیکیدوروزیکهبابلبودم،تویخلوت خودم.اشکمیریختم..😭
انگارنمیتوانستمدوریمحسنراتحملکنم.
بالاخرهطاقتنیاوردم.
زنگزدمبه #پدرم وگفتم:"باباانتقالیامروبگیر. میخواهمبرگردمنجفآباد."😢
.
ازبابلکهبرگشتمنمایشگاهتمامشدهبود.
یکروز #مادرمبهمگفت:"زهرا،منچندتاازعکس های #امامخامنهای رونیازدارم.ازکجاگیر بیارم؟"🤔
بهشگفتم:"مامانبذاربهبچههایموسسهبگمکهچه جورمیشهتهیهاشکرد. "
قبلاتوینمایشگاه،یکزرنگبازیکردهبودموشماره محسنرایکطوریبدستآوردهبودم.
پیامدادمبراش.
برایاولینبار.
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#خاطراتشهیدمحسنحججی😍♥️ #پارتدهم 🌼اززبانداییهمسرشهید🌼 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️
#پارتیازدهم
🌼اززبانداییهمسرشهید🌼
.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی ولمان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."😌😇
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻
•••••••••••••
#ادامهدارد•••
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
خاطرات شهید محسن حججی😍♥️ #پارتدوازدهم 🌼اززبانداییهمسرشهید🌼 . یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخل
#پارت_سیزدهم
♥️خاطراتی از شهید محسن حججی♥️
#حجت_خدا
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.😌
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~~~~~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..😌👌🏻
.
#ادامهدارد•••