قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 رمانـــ ـــ❤️قصّــــہء دݪبــــرے❤️ـــ ـــ 🔽 #قسمت_هشتم ^^ ↓ 🌱 به نام خـــــدا 🌱 یاد ح
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
رمانـــ ـــ❤️قصّــــہءدݪبـــــرے❤️ـــ ـــ
🔽 #قسمت_نهم ^^ ↓
🌱 به نام خــــدا 🌱
قارقار صدای موتورش در کوچه مان پیچید . سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعدازظهر یکی از روزهای اردیبهشت .
نمی دانم آن دسته گل 💐 را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود . ☺️🤔 مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد ، پرسید : دایی تو نظامیه؟
گفتم : از کجا می دونید؟
خندید که : از کفشش حدس زدم! 😅
برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود . چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود . 🍃
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه . پرسید : نظرتون چیه؟
گفتم : همون که حضرت آقا میگن!☺️😊
بال درآورد . قهقهه زد : یعنی چهارده تا سکه!
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله! می خواست دلیلم را بداند . گفتم : مهریه خوشبختی نمیاره! 😌
حدیث هم برایش خواندم : بهترین زنان امت من زنی است که مهریه ی او از دیگران کمتر باشد!
این دفعه من منبر رفته بودم . دلش نمی آمد صحبتمان تمام شود . حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی باز کند . 😄
سه تا نامه ی جدید نوشته بود برایم . گرفت جلویم و گفت : راستی ، سرم بره هیئتم ترک نمیشه! 🙂
ته دلم ذوق کردم . نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال اینطور آدمی می گشتم . حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد . گفت : دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه! ☺️😍
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد : هرکس رو که دوست داری ، باید براش آرزوی شهادت کنی!
😍❤️
#ادامه_دارد ....
•|کــانــال قِــطـعـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🌳ْ|•
🎈 @shahidhojajjy🎈