بچه مثبت
#پارت_دوازدهم
ریحان:
ساکت شدم اما همهی فکرم پیش آتوسا بود ، دختری که اندازه ی تمام دنیا ازش بدم میاد، بیچاره نمیدونه این همه ارایش با یه دستمال مرطوب پاک میشه .
هرچی باشه من هدف زیاد دارم پس ارشام بهتره برای آتوسا باشه .
مامان تا خود خونه ی مهلقا از ارشام گفت و گفت ، غافل از اینکه من از سلیقش خوشم نمیاد .
اصلا به حرف های مامان گوش نمی دادم داشتم راه حل پیدا میکردم که چجوری این ارشام و بپیچونم .
رسیدیم.
.
بابا جلوتر از ما داخل رفت و ما به اتاق تعویض لباس رفتیم . با مامان حاضر شدیم و لباسامون و تن کردیم .
وارد سالن شدیم .
،
- وای المیرا جان .
با صدای فریاد مهلقا که ما مان و صدا میکرد به طرفش برگشتیم و او مامان و در اغوش کشید.
واقعا که دنیای دوستای من و مامان هم متفاوت بود.
برای مامان شرط اول دوستی 🌹 اصالت و پول بود🌹
برای من معرفت .
یه لبخند اجباری به مهلقا زدم و
مهلقا من و هم در اغوش کشید و
کنار گوشم گفت :
_
چه ناز شدی عروس گلم .
از این کلمه متنفر بودم .
ای خدا کمکم کن .
ولی مگه من به حرف خدا گوش میدم که میگم خدا کمکم کن . نه بابا خدا مهربونه ، بالاخره خودمو قانع کردم .
✍ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری
🌺 تغیر زیادی در رمان ایجاد شده است🌺
🌸🌿🌸🌿🌸
@ shahidhojajjy