رمان بچه مثبت
#پارت_سی_هشت
.
ریحان:
درحالی که با کوروش حرف میزدم و بچه به اتفاق چند دقیقه پیش میخندیدن وارد کافه شدیم.
سر میز همیشوی نشستیم و هرکدوم سفارشی دادیم .
.
قرار شد مهمون بهروز باشیم . با حس لرزش گوشی درون جیبم دوانگشاتم و بردم تو جیبم و گوشیم و دراوردم.
.
مامان بود . تا اومدم جواب بدم قطع کرد ...
یلدا:
هیییی خدا ..
خواب نیستم ... ریحانه ریحانه اونجارو نگاه کن و همزمان برای اینکه نشون بده خواب نیست یه سیلی کوچیک تو صورت خودش و من زد ....
ریحان:
به سمت در ورودی که یلدا اشاره کرد برگشتم؟؟؟؟
با چیزی که دیدم . چشمام افتاد زیر پاهام ... یا خدا . چی شد ؟؟؟؟
بهروز :
بفرما اینم بچه مثبت مون چی از اب دراومد ؟؟!!
نازنین:
بابا یه نگاه به چادر و حجاب دختره بنداز ....
همه نگاه هم کردیم . دهانمون از تعجب قفل شده بود😳
✍ادامه دارد
نویسنده: الف ستاری
.
🎈🥀🎈🥀🎈🥀
@shahidhojajjy
🎈🥀🎈🥀🎈🥀