رمان بچه مثبت
#پارت_شصت_چهار
.
.ریحان:
شقایق بعد ساعت ها که قیافه متفکران گرفته بود یهو پرید آسمون و روبه من گفت:
ریحان . پس آرشام چی.
ریحان:
چیه شقایق جون اگه دلت براش میسوزه برو باهاش ازدواج کن.
یلدا:
گمشو ریحان. ارشام خیلی هم خوبه.
مائده:
عهههه . بسههه .
داستان چیه؟ همین ارشام ؟
یلدا:
یه بچه پولدار خوشگل و خوشتیپ که عاشق این ریحان ولی ریحان با اون معیارهایش معلومه دیگه . دوسش نداره.
ریحان روبه یلدا:
بی ادب . انگار با معیار های عجوزه خانوم خیلی جوره.
یلدا:
خیلی خری
ریحان:
میدونم.
انقدر تو سر و کله ی هم دیگه زدیم که زمان از دستمون در رفت و به سرعت گذشت.
وقتی به خودمون اومدیم که اتوبوس روبه یک مسجد ایستاده بود و همه به جز من و شقایق رفته بودن تا نماز بخونن بعدم نهار .
اما من و شقایق بلد نبودیم که نماز بخونیم.
مائده با لبخند به سمتمون اومد و گفت:
.....
✍ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری
تایپ: گمنام.
....
ادمین:
🌹میگم لین مائده مشکوک نمیزنه ؟
قراره چه خبر بشه ؟
مائده خانوم چیشده؟
مائده:
ادمین جان میبینی که سر نمازم.
_عهه خب باشه
آقا متین شما چی؟خبر داری؟
ادمین جان . برو انقدر فضولی نکن..
ادمین:
خب نگین بالاخره که میفهمیم?😌
..
@shahidhojajjy