رمان بچه مثبت
#پارت_صد_سی_چهار
.
ریحان:
حتی وقتی سهرابی بهم گفت آخر کلاس . داخل کلاس باشم چون کارم داره . بعد از کلاس متین مثل چغندر رفت بیرون. آنقدر از این رفتار متین شکار بودم که میخواستم یه خطایی از سهرابی سربزنه تا عصبانیتم را سرش خالی کنم.
سهرابی:
خب خانوم احمدی فکر کنم این چند ترم منو شناختید و من.....
ریحان:
چی از جونم میخواین؟ ها؟ میدونید اگه بابام بفهمه یکی داخل دانشگاه نگاه چپ بهم انداخته کل این دانشگاه و با همه استاداش آتیش میزنه.
سهرابی:
تو حتی اجازه ندادی من ازت خاستگاری کنم بعد جبهه گرفتی زود...
ریحانه:
آقای سهرابی لطفا احترام خودتون و سنتون را نگه دارید و به لقمه هاتون دقت کنید لقمه بزرگتر از دهانتون برداشتید. بعدم من خانوم احمدی هستم نه چیز دیگه ای....
ریحان:
با عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و به سمت خانه روندم.
وارد شدم . چهرم از عصبانیت فرمز شده بود . از دست این متین و سهرابی به کجا فرار کنم خدایا؟؟؟
مامان خواست شروع کنه غر زدن ولی تا صورت قرمز منو دید گفت:
بهتر بری استراحت کنی.
درضمن مهلقا(مامان آرشام) اومده اینجا.
ریحان:
چشم استراحت میکنم ولی قبلش این خانوم و راهی کن تا دوباره این خونه را روی سرشون نزاشتن.
مامان:
تو برو . بقیه اش بامن
.....
✍ادامه دارد.....✍
نویسنده: الف ستاری
....
@shahidhojajjy