رمان بچه مثبت
#پارت_صد_هجده
.
ریحان:
سلام مائده جونم....
_سلام ریحانه. خوبی؟ توی این چند ساعت خیلی دلم برات تنگ شده...
ریحان:
منم همینطور. ممنونم
_چقدر با ادب شدی. گفتم الان فحشم میدی..
ریحان:
حوصله ندارم...
_چرا؟؟؟
ریحان:
خواستگارم اومده. پایینن.
صداش غمگین شد و گفت:
_واقعا؟؟
ریحان:
آره دیگه دارم کم میارم. به همه رو زدم . به اون حضرت فاطمه ای که داستان زندگیش و گفتی به امام حسین . به حضرت عباس که گفتی خیلی غیرتی و پهلوان بود.
میدونی بهش گفتم :
میدونم خیلی گناهکارم . اما ترو خدا نزار این وصلت سر بگیره. غیرتت اجازه میده؟؟؟؟
خدا را فریاد زدم اما هیچی که هیچی....
دارم کم میارم.
_یعنی چی ریحان؟؟
ریحان:
یعنی دیگه حوصله ندارم نه بیارم. خیلی خستم....
صدای سوسن میاد که میگوید . برم ....
ریحان:
مائده من باید برم....
_صبر کن
ریحان:
چیزی شده؟؟؟
مائده:
خب ...خب...
اه نمیتونم بگم ترو خدا باید ببینمت .
ریحان:
نمیشه فکر کنم امشب .....
مائده:
ریحانه ازشون وقت بخواه....
فقط بهم فرصت بده...
ریحان با تعجب گفتم:
باشه برام دعا کن خداحافظ
____
✍ادامه دارد.....✍
نویسنده: الف ستاری
تایپ: گمنام.
.....
@shahidhojajjy