رمان بچه مثبت
#پارت_صد_هفده
.
افکار ریحان:
بعنی چی که تا شب حق ندارم از اتاقم بیام بیرون. هوففف معلوم نیست چه نقشه ای دوباره کشیدن.
ای کاش برنمیگشتم.
باید دیر یا زود با آرشام روبه رو بشم. پس تصمیم گرفتم هیچی به مامان نگم و ببینم این سرنوشت با من چه میکند.
حالا دیگه بعد از چهار ساعت فهمیدم که قراره امشب آرشام بیاد خواستگاری.
اصلا حالم خوب نبود.
همه ی آرزوهام کفن شدن.....
اعتماد به نفسم خواب رفته بود....
چیزی نخورده بودم و رنگم پریده بود......
مدام اشک میریختم ....
اشک میریختم واز ته دل خدا را صدا میزدم.....
خدایی که تازه شناختمش.....
اینطوری نمیشد......
پاشدم دورکعت نماز خوندم و به سجده رفتم.....
مناجات من و خدا:
خدا جونم.....
ببخشید اگه این همه سال بد بودم . گناهکار بودم.
رسما داشتم توبه میکردم.....
خداجانم ....
میبینی این آدم هاچقدر اذیتم میکنن.....
خدایا خیلی تنهام.....
دوستام که انگار منو نمیشناسن . یک زنگ هم نزدن این چند وقت......
مامان و بابام هم که منو نمی بینن....
خدایا خسته شدم ....
غیر از تو هیچ کس و ندارم....
میشه کمکم کنی....
به قول متین به تو پناه میبرم.....
راستی خوش به حال متین که خیلی با شما صمیمیه ......
______
ریحان:
خیلی زود شب شد و من داخل اتاق با غم درحال مرتب کردن لباسام بودم. زنگ خورد .....
صدای احوالپرسی ......
خواستم برم پیش آرشام اینا که گوشیم زنگ خورد....
مائده بود....
ریحان:
سلام مائده جونم
____
✍ادامه دارد.....✍
نویسنده: الف ستاری
تایپ: گمنام.
......
@shahidhojajjy