رمان بچه مثبت
#پارت_صد_چهل
.
ریحان:
بهروز و نازنین و یلدا و شقایق به طرفم اومدند و بعد سلام و احوالپرسی رفتیم کنار بقیه دخترا نشستیم.
ریحان:
داشتیم از هر دری باه بچه ها حرف میزدیم که دختر پشت سرم با صدای بلندی گفت:
وای پری پسر را ببین.
بی اختیار نگاهم رفت سمت در . نه ....
یا خداااا
متینه....
ریحان:
اوه
شقایق هم از دیدنش جیغ خفه ای کشید.
افکار ریحان:
یه کت و شلوار مشکی با پیرهن ساده سفید همراه پدر مائده به سالن وارد شدن. سریع به خودم اومدم. و به شقایق و یلدا هم تشر زدم و اما وقتی دیدم همه دارن ازش تعریف میکنن با حرص گفتم:
بیا اینم از بچه مثبتمون. شنا بلد بوده زیر آبی رفته.
شقایق:
چی میگی تو. با این تیپم میتونه سر اعتقاداتش بمونه .
یلدا:
راست میگه . مگه مومنی به ظاهره اصل باطن آدمه . من که منافاتی بینش نمیبینم.
ریحان:
چی میگید؟ منافات از این بیشتر؟
یلدا هم که انگار وکیل وصی متین بود دوباره گفت:
هیچ جای قرآن ننوشته اگه ریش نداشته باشی یا کت و شلوار بپوشی مسلمون نیستی. بعدم ملاک اینکه مرتب و آراستس.
افکار ریحان:
دردم این چیزا نبود . احساس کسی را داشتم که به گنجی رسیده اما بقیه سعی در تصرف اون گنج را دارن . بعدم میدونم متین هیچ کاری را بدون دلیل نمیکنه.
شقایق:
ریحانه تورو خدا اخمات و باز بکن. بیچاره چیکارتو داره.
افکلر ریحان:
پسر های خاندان ملکی انگار لز وضع ناراضی بودن که شروع به غر غر کردن.
_یعنی باید تا وقت شام مثل چوب بشینیم.
_راست میگه . یه آهنگی چیزی.
_بیا خود کوروش اومد.
.......
✍ادامه دارد.....✍
نویسنده: الف ستاری
....
@shahidhojajjy