رمان بچه مثبت
#پارت_نهم
المیرا: این مثل همه ی مهمونی ها نیست وگرنه من از کیش نمیومدم.
ریحان : خب چرا مثل همیشه نیست؟؟؟
خواست جوابمو بده که دریا وارد اتاقم شد و مامان به سمت لباسم رفت و بلندش کرد.
لباسی طلایی رنگ که پر از نگین و پولک و اکلیل بود چنان جلوه میداد هرکی ندونه فکر میکنه من چقدر بد بختم که این لباس و بپوشم تا همه نگاه من کنن.....
المیرا:
نظرت چیه دریا؟
دریا:
عالیه المیرا خانم ریحانه توی مجلس بی رقیب میشه 🌹[اینارو باش، من میگم دوست ندارم تو چش باشم میگه بی رقیب ،ای خدااا]🌹
ریحان:
وای مامان من اینو نمیپوشم .
المیرا بی توجه به من رو به دریا گفت:
یه تیکه از موهاشو طلایی رنگ کن .
دریا شروع کرد و مامان بالا سرم ایستاد تا مبادا کاری غیر میلش انجام بدم .
بعد یک ساعت ارایشم تمام شد و لباسم و پوشیدم به خودم نگاه کردم ، توی افکارم:
این منم ، بیشتر شبیه دختر عقده ای هاشدم[ببخشید توهین شد ] که میخوان خودشون و بکنن تو چشم هیز پسرای به اصطلاح فامیل / هرچی باشم بی حیا دیگه نیستم ولی مامانم اصلا با من کاری نداره کار خودشو میکنه ، مامانم اصلا ارزش زن و با لین کاراش پایین اورده....
رفتم پایین ....
-سلام بابا
بابا[فرهاد]:
سلام خام جان ، بیا بریم که دیره
ریحان .......
✍ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری
@shahudhijajjy