رمان بچه مثبت
#پارت_هفتاد_یک
.
ریحان:
همون روز مائده افتاد به سرفه و رنگش کبود شد. انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد و با دست گلوش و گرفت . از توی کیفم سریع اسپری و دراوردم و دادم دستش اما نمیتونست فشار بده .
ازش گرفتم و بردم نزدیک دهانش و فشارش دادم.
کم کم حالش خوب شد . بعد نیم ساعت انگار نه انگار حالش بد بود.
مائده:
شانس اوردم اسپری داشتی . خودم یادم رفته بود بیارم.
بعد با دلسوزی و ناراحتی ادامه داد:
الهی بمیرم توهم آسم داری؟
ریحان:
حرف تو حرف اوردم و از گفتن حقیقت طفره رفتم. خدارو شمر مائده هم پیگیر نشد.
......
(چند روز بعد)
....
ریحان:
همگی دعای وداع را خوندیم و با چشم گریون رفتیم سمت اتوبوس ها.
تو این مدت پدر و مادرم سراغم و نگرفتن . حتی زنگ نزدن بفهمن زنده ام یا نه.....
خیلی برام سنگین بود وقتی میدیدم خانواده ی مائده و شقایق و یلدا انقدر پیگیرن .
ولی دوستام هروز بهم زنگ میزدن.
....
ریحان:
کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق هایی که سریع ازشون رد میشدیم نگاه میکردم . گوشی مائده زنگ خورد.
مائده:
......
✍ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری
تایپ:گمنام.
...
@shahidhojajjy