رمان بچه مثبت
#پارت_پنجاه_شش
.
.ریحان:
من که از اولم جوابم منفی بود نمی دونستم چرا به مائده رک نگفتم. مائده خداحافظی کرد و برگشت پیش دوستاش . سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ رفتیم.
اخر سر هم یلدا سکوت و شکست و گفت:
خیلی دلم میخواد برم مشهد . اخرین بار خیلی کوچولو بودم الان هفده سال گذشته. ریحان تو نظرت چیه؟
ریحان:
من ... معلومه که... نمیام.
.........
ریحان: رسیدم خونه مهلقا (مامان ارشام) توی خانه بود . رفتم نشستم توی پزیرایی کنار مامان . مامان و مهلقا سخت داشتن درباره یک سفر خانوادگی حرف میزدن.
ریحان:
من نمیتونم بیام.
مامان:
برای چی؟
ریحان:
یه اردو از طرف دانشگاه.
افکار ریحان:
اصلا دوست نداشتم با ارشام اینا برم مسافرت تنها چیزی که به ذهنم رسید. مسافرت مشهد مائده بود. پس همین و مشکل میکنم.
مهلقا:
حالا کجاهست این اردو؟
ریحان:
مشهد
یهو از همه طرف صدای داد و بیداد بلند شد. مثل اینکه همه داد میزدن کجااااا؟
ریحان:
با غرور صدام و صاف کردم وگفتم : مشهد دیگه...
ریحان:
مامان سریع خودش و جمع مرد و گفت : هرجا که باشه فردا کنسلش میکنی....
ریحان:
نمیشه به دوستام قول دادم.
مامان که انگار زمان و مکان از کف داده بود گفت:
تو غلط میکنی.
ریحان:
لطفا زور نگید نمیتونم خب.
مامان:
تو...
مهلقا :
المیرا جون بی خیال خودمونیم بیشتر خوش میگذره
...
ریحان:آی حرص میخوردم .
ریحان: پس خوش بگذره.خیلی حرص داشت هم ضایعم کرد و خیلی واضح گفت. من مهم نیستم.
پاشدم رفتم سمت اتاقم . ای خدا برنامه هام به خاطر این ارشام خر و مامانش . مجبورم با مائده برم.
انگار دست من نیست .
طلبیده دیگه...😔
....
.
✍ادامه دارد✍
نویسنده: الف ستاری .
پارت طولانی
تایپ: گمنام
.
@shahidhojajjy