رمان بچه مثبت
#پارت_119
.
ریحان:
با ذهنی درگیر رفتم پایین. با ورودم به سالن پوزخند معنی دار آرشام را دیدم(( افکار:
حتما فکر کرده من راضی شدم))
_سلام.
اه اه زیر دست مهلقا و خواهرش خفه شدم. به باباش و خودش هم سلام کردم که آرشام گفت:
شمال که خوش گذشت؟؟
ریحان:
به لطف دوستان بله.
رفتم توی فکر . حواسم به حرف های مائده بود که یهو دیدم رفتن سر موضوع مهریه و تاریخ عقد .
با ضرب از مبل بلند شدم و گفتم :
فکر میکنم که خیلی زود باشه برای این حرفا . فعلا من فرص برای فکر میخوام.
مهلقا:
خب چقدر فرصت میخوای؟؟
ریحان:
یک ماه
آرشام:
زیاده ففط یک هفته .
ریحان به ناچار گفتم:
باشه...
.
بعد از چای زحمت و کم کردن و رفتن . منم به اتاقم پناه بردم. این روزا کارم شده بود دانلود مداحی . روضه برای حضرت عباس . وقتی با حضرت عباس حرف میزدم مثل پر سبک میشدم. البته آهنگم هنوز گوش میکردم. اما این بار آهنگ های غمگین......
🌱🌱🌱🌱🌱
✍ادامه دارد.....✍
نویسنده: الف ستاری
تایپ: گمنام
......
@shahidhojajjy
۲۲ آذر ۱۳۹۸