قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_46 - من در مورد خدا و اسلام تحقيق کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. 📝
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_47
#پارت_پایانے
و اين... پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود.
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده... 🙇♂
خيلي خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تاييد مي کنه؛😊
اما در اوج شادي يهو دلم گرفت
. گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ايران؛
ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بي اختيار از چشم هام پايين اومد.😭 وقتي مريم
عروس شد و با چشم هاي پر اشک گفت با اجازه پدرم... بله😢
هيچ صداي جواب و اجازه اي ا
ز طرف پدر نيومد، هر دومون گريه کرديم از داغ سکوت پدر.🥀
از اون به بعد هر وقت شهيد گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست مي کشيدم🌹 و مي گفتم:
- بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، اين پدره که دست دخترش رو توي دست داماد
مي گذاره، تو که نيستي تا دستم رو بگيري! تو که نيستي تا من جواب تاييد رو از زبونت بشنوم؛
حداقل قبل عروسيم برگرد؛ حتي يه تيکه استخون يا يه تيکه پلاک! ✨
هيچي نمي خوام... فقط برگرد... گوشي توي دستم.📱.. ساعت ها، فقط گريه مي کردم . 😭
بالاخره زنگ زدم... بعد از سلام و احوال پرسي ماجراي خواستگاري
يان دايسون رو مطرح کردم؛
اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت...🤫
اول فکر کردم، تماس قطع
شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم
گريه مي کنه.😢
بالاخره سکوت رو شکست:
- زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي،
همه چيزت رو... تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي🌸
بغض دوباره راه گلوش رو بست😰
- حدود ۴۰ شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد
، گفت به زينبم
بگو... من، تو رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميذارم، توکل بر خدا... مبارکه 💕💐
گريه امان هر دومون رو بريد😭
- زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛
مبارکه ان شاءالله.👏💍
ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم..
. اشک مثل سيل از
چشمم پايين مي اومد..😢. تمام پهناي صورتم اشک بود.
همون شب با يان تماس گرفتم
و همه چيز رو براش تعريف کردم.. فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن
جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن.😅توي اولين فرصت، اومديم ايران، 🇮🇷
پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن...
مراسم ساده اي که ماه
عسلش سفر ۴۰ روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود. هيچ وقت به کسي نگفته بودم؛ اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توي فکه تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده ، رنگ پدرم رو به خودش مي گرفت. 🌹🍃
پايان 🌺
نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد🖋
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7