قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
❉دلگير ڪہشدیاززمانہ
تعطیلڪنزندگیرا
برسبہداددلت
❉حرماگرنیافتیشهداهستند
گلزارشانمیشودمأمنیبرایدلت...💔🥀
#شهیدحسینمعزغلامی✌️🏽
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_42 اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود...✌️🏼
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_43
بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد.💔 دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي اختيار، اشک مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار و سختي کار و اين حس دورافتادگي و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست شون داشتم...
- خيلي سخت بود؟
- چي؟
- زندگي توي غربت
سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم؛ حتی با چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم.😔
- خيلي شبيه علي شدي😇. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي داشت. بقيه شريک شادي هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت بود مي خنديد که مبادا بقيه ناراحت نشن..🙃
اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببينم.
ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام گرفت. دختر کوچولو...
چشم هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي، دوباره بستم شون...
- کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون بود، چشم هر کي بهش مي
افتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم...
خيلي...🥀
سرم رو از روي پاي مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و مي سوخت... دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده ام هم حذف مي شدم. علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي کردم.
🍀و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر
روي زمين قرار دهيم🍀
زمان به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم.
هواپيما که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه مي کردم. حدود يک سال و نيم
ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود.
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
#منبر_مجازی 📿
برای جلوگیری از شر #نفس
و #شیطان مــداومت بــر
وضـو را سفارش فرمـودند،
و فرمودنــد" وضو به منزله
لباس سرباز است...!!
#آیت_الله_شاه_آبادی✨
✿『 @shahidhojajjy 』✿
#شهیدزندهـ(♡)
#حاجاحمدڪاظمے
سرش ترڪش
خورده بود!
درحالت ڪما بود
رو تخت بیمارستان
یهو پاشد نشست..✌️🏻
رفقاش گفتن چیشد بیهوش
بودے ڪہ؟🤔
گفت: حضرتزهرا اومد
گفت پسرم پاشو برو به
ڪارات برس..🌱
رفقاے #محسنحججے میگفتن؛
محسن جلومون تیر خوردو افتاد
بالاسرش فاتحہ هم خوندیم!📿
داعشیا ڪه رسیدن
محسن پاشد وایساد..💚
شاید حضرتزهرا اومد
گُفت پسرم پاشو به ڪارت برس!🙃
#حاجحسینیڪتا
✿ @shahidhojajjy ✿
اگر ذره بین نگاه قوے باشد
درتمام صفحه هاے ورق خورده زندگے اثر انگشت #او دیده میشود..
چہ بچگانه است که فکر میکنیم
همہ اش را به تنهایے ، رنگ کرده ایمـ..
#khoda
@shahidhojajjy
🔹🔹🔹
سه چهار سالش بود که حکم کرد باید برایم لباس سپاهی بدوزے.✌️
شرط هم گذاشت که لباس بابا را باید برایم کوچک کنی.
میخواست با دایی اش برود راهپیمایی۲۲ بهمن🇮🇷
خودم دست به چرخ بودم، ازمادرم یاد گرفتم..
کاغذهای الگو را پهن کردم وسط اتاق..
باخواهرش دور چرخ خیاطی، جبهه بازی میکرد..🏃♂
هی می آمد و میگفت که آرم سپاه و عکس امام خمینی هم روی جیبش باشد..😌
تا پانزده سالگے اش دو دفعه دیگر من را نشاند پای خیاطی که لباس بسیجی برایش بدوزم ...
به این لباس عشق داشت.❤️😊
بر گرفته از کتاب #عمارحلب
خاطرات شهید مدافع حرم(محمدحسین محمدخانے)
#به_روایت_مادر
°• @shahidhojajjy °•
▪️🌿
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_43 بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد.💔 دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_44
ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده بود؛
حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي رسيد؛
اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد.
مثل هميشه دقيق
؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام...
ظرافت کامل و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت...
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد.👀 ديگه به شخصي زل نمي زد،
در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.🙂
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و
احترام قرار گرفته بود
که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون
شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم. 🤷♀
شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ
زد...📱
- سلام خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟
مي خواستم در
مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي
فضا رو پر کرد... 🤫
- خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشيد
گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم..😌
اين بار مکث کوتاه تري کرد...
- البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد
بخشنده باشيد...🌷
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم!
2 سال از بحثي که بين مون در گرفت،
گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود.
لحظات سختي بود
واقعا نمي دونستم بايد چي بگم... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
#غذاینذری😇
دوشنبہ
ناهار🌈سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام🌙زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
❤️یادشہـداباصلوات🌿
آیتاللهبہجتمیفـرمـآدڪه:
ھرکجا ڪمآوردی
حوصلہـ نداشتی
پـول نداشتی
ڪار نداشتی
باطریـت تمـوم شد
تسبیحتـو بردار و ۱۰۰ بار بگـو:
🌿استغفراللهربـیواتوبالیه °
آروممیشـی : )
@shahidhojajjy
📢 برنامه سخنرانی علیرضا #پناهیان به مناسبت #شهادت امام صادق(ع)
🔻سه شنبه ۲۷خرداد، بعد از نماز عشاء
🕌 میدان فلسطین، مسجد امام صادق(ع) - هیئت مکتب الصادق(ع)
🔻چهارشنبه ۲۸خرداد، ۷:۳۰ صبح
🕌 بلوار ارتش، شهرک ابوذر، حسینیه قمر بنیهاشم - هیات محبان قمر بنی هاشم(ع) - #ویژه_آقایان
🔻چهارشنبه ۲۸خرداد، بعد از نماز ظهر
🕌 شهر ری، خیابان شهید غیوری، حسینیه پیروان شهدای کربلا - هیئت پیروان شهدای کربلا شهرری
👈🏼 تلاش میشود جلسات به صورت زنده از آپارات و اینستاگرام پخش شود.
📎 aparat.com/panahian_ir/live
📎 instagram.com/Panahian.ir_live
•|♥|•
🌸ـبانۅ
←♥️[‹چادُر بہ سر بڱـیر
ۅ🍃
بہ خود بِبالـ“
˝ڪ ـهِیچ
«پادۺاهے
بہ بلندۍِ #چادر تو
تاجِ سرۍ♥
ندیدھ است😍☺️
🍃🌸 @shahidhojajjy
•°یہ کم بخندیم!😁😂
#طنزجبهـہ🌷
#حورےعزیزم!🙄😁
فاو بودیم..!
گفتم: احمد!گلوله ڪه خورد کنارت، چے شد؟🤔
گفت: یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم🔥 و بعد دیگه چیزے نفهمیدم🤷♂
گفتم : خب!🤨
گفت:نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو بازکردم👀 ؛ چشمام تار تار میدید. فقط دیدم چند تا حورے دور وبرم قدم میزنند.🚶♀
یادم اومد که جبهه بوده ام وحالا شهید شده ام .خوشحال شدم.😁
میخواستم به حورے ها بگم بیایید کنارم؛ اما صدام در نمی اومد.🤐
تو دلم گفتم : خب، الحمدلله که ماهم شهید شدیم و یه دسته حورے نصیبمون شد.😌
میخواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم👁 ؛ اما نمیشد😕
داشتم به شهید شدنم فکر میکردم که یکے از حورے ها اومد بالا سرم.
خوشحال شدم.🤩
گفتم: حالا دستشو میگیرم ومیگم حورے عزیزم! چرا یه خبرے از ما نمیگیرے؟!
خداے ناکرده ماهم شهید شدیم!.😬
بعد گفتم :نه!
اول میپرسم :تو بهشت که نباید بدنِ آدم درد کنه وبسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدر درد میکنه؟!🤨
داشتم فکر میکردم که یه دفعه چیزِ تیزے رو فرو کرد تو شکمم.😳
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.😫
چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره🤭
خنده ام گرفت.😆
گفت: چرا میخندے؟!🧐
دوباره خندیدم وگفتم:چیزے نیست و بعد کمے نگاش کردم و تو دلم
گفتم: خوبه این حورے نیست با این قیافش؟!.😅😂🤣
نویسنده و راوی:محسن صالحے حاجے آبادے 🌱
@shahidhojajjy
💠🌸💠🌸
•|💫💕|•
#شـہـیدانهـ💚
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابہ حآلخودم وامگذار !
🍃شھیدمھدیزینالدین
✿『 @shahidhojajjy 』✿
•|♥️|•
حسیـن (ع) در راه خدا فدا کرده بود همه دارایے اش را!
اندازه معرفت حسیـن(ع) این بود!
همہ را از خدا داشت...همہ را در راه خدا داد!❣
خدا به اندازه ے معرفت حسیـن (ع) نامش را بلند کرد!
آب هم که مےنوشے یاد حسین(ع) مےکنے!🥀
قیام قائم(عج) بانام حسین(ع)، نامے میشود!
از آدم تا آخر دنیا امتے هست که برای حسین(ع) آنگونه گریه میکند که برای داغ فرزند خودش!
اسمےست که قفلهاے بسته را باز مےکند، #حسـین_را_کہ_داشتہ_باشے_همہ_چیز_داری ♥️
برگرفتــہ از کتاب #امام_من 📚
بقلم نرجـس شکوریاݩ فـرد🖋
@shahidhojajjy
▪️🌿