eitaa logo
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
224 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
509 ویدیو
43 فایل
دِل شِکَسـتِه ی عَــٰاشِق💔 بـَـرای پَــروٰاز🍃 نیٰـازی بِه‍ بٰــال نَدارَد ....💕 .•°{شهید آوینی}°•. تـودعـوت‌شـده‌ےشهــدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🔻بعضیا میگن: ما چون گرفتار فلان گناه شدیم، دیگر نماز هم نمیخوانیم چون سودی ندارد! اینطور نیست، در قرآن آمده اگر گناه ڪردی حتما نماز بخوان نماز پاڪ ڪن گناهِ است.
Fadaeian_Haftegi_980406_1.mp3
28.12M
🌿💫 🍃🌹 مناجات با خدا و امام زمان 🌹🍃 🎤سید رضا نریمانی 😍✨ ➣ツ°•| @shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_8 وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد...👶 مادرم به پدرم زنگ زد تا با
♥️ تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد... اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد🙇‍♂ بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي شست... ديگه دلم طاقت نياورد...😔 همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. – چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار... – چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد. – تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه..💙. من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين،پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم...📚 عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن هاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده بالاي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش..😓 حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي. نيم ساعت بيشتر بالاي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت. – چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي... يهو حالتش جدي شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟ از خوشحالي گريه ام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم. – اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟ – نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم.😇 ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريه ام گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي... بدون اينکه جواب سلام علي رو بده، رو کرد بهش... – تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه نوشتي؟ از نعره هاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد... بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم... نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟ ... ⛔️کپی‌بدون‌ذکـرلینڪ‌حرام‌است⛔️ 🌿ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
+بِہ‌نــٰـآمِ‌خُٖـدآي‌مُحَمَّد(:💜
🕊 ❁مَن‌تشنہ‌ی🌊‌شرو؏غمے‌آسمانےام🦋 لطفابࢪس‌ࢪَفیق🌱‌بہ‌دادِ جوانےام🍂❁ •°اللّهـم الࢪزقنا شهادٺ🥀°• •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 『 @shahidhojajjy 』 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
••• لازمه زندگی کمی رنج است... تا آینه صیقل نخورد نمیتوانی خود را در آن ببینی پس از شکست‌ها در هر زمینه نترس و بدان زندگی موفق ترین انسان‌ها پر از شکست است🌱 ••• @shahidhojajjy
•🌈🖇 «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ وَ إِفْشَاءَ السَّلامِ وَ صُحْبَةَ الْكِرَامِ بِطَوْلِكَ يَا مَلْجَأَ الْآمِلِين» ^^♥️✨ 🕌🌙
جزء ٨.mp3
4.15M
♥️🖇 بسم‌الله‌رفقا:) {ختم‌قرآن‌ڪریم📖} جزء،هشت‌قرآن‌ڪریم🌱 باصداے‌دلنشین:استادمعتزآقایے🎙 زمان:۳۳دقیقہ🕜 [هروزیڪ‌جزء‌عشق^ـ^🌈] 🤲🏻 ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @shahidhojajjy ┅═══✼❤️✼═══┅┄
🌀 زندگی انسان چیزی نیست جز درگیری بین علاقه‌های کم و زیاد 🌀 چرا بدون کمک «ولیّ‌خدا» نمی‌شود به زندگی خوب رسید؟ 💠 بی‌تو به‌سر نمی‌شود(ج۳) 🔹 برای اینکه رابطه و نسبت انسان را با ولایت بیان کنیم از نیاز انسان به امام و سرپرست، شروع می‌کنیم و برای درک این نیاز، به تعریف انسان در متن زندگی‌ می‌پردازیم: 🔹 انسان موجودی است که در زندگی، با موانع فراوانی درگیر است برای اینکه به علاقه‌های خودش برسد و لذت ببرد. این موانع هم درونی و هم بیرونی هستند اما ریشۀ درگیری انسان با موانع بیرونی هم درگیریِ درونی انسان بین علاقه‌های متنوع خودش است. 🔹 زندگی انسان چیزی نیست جز درگیری بین علاقه‌های کم و زیاد. هیچ‌کسی از این درگیری خارج نیست؛ چه دین‌دار و چه بی‌دین. چون اساساً دو نوع علاقه در وجود انسان هست؛ علاقه‌های کم‌ارزش‌تر که فعال‌تر هستند، و علاقه‌های ارزشمند‌تر که فعال نیستند. 🔹 علاقه کم‌ارزش‌‌تر یعنی علاقه‌‌ای که لذتش کمتر است و آدم را اذیت می‌کند و آسیب دارد. علاقۀ عمیق و پایدار هم علاقه‌ای است که لذتش بالاتر است اما برای اینکه بیدار بشود، آدم باید یک فعالیت‌هایی انجام بدهد. 🔹 تعبیری که خداوند برای زندگی خوب انسان در متن این درگیری، دارد «تزکیه» است: «قَد اَفلَحَ مَن زَکَّیَها» چه کسی نفس خودش را تزکیه کرده؟ کسی که از علاقه‌های کم‌ارزش، جلوگیری کند (و به تعبیری، مخالفت با «هوای نفس» کند) و علاقه‌های پنهان اما بسیار عمیق و لذت‌بخش خودش را بیدار کند و به آنها پاسخ بدهد. 🔹 حالا نسبت و رابطۀ پیامبر و امام (به عنوان سرپرست و ولیّ) با این درگیری انسان و این تزکیه چیست؟ طبق آیه قرآن مأموریت پیامبر و سرپرست (ولیّ خدا) این است که ما را برای این تزکیه کردن، کمک کند. (يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ) 🔹 چرا بدون کمک رسول‌خدا و بدون کمک امام، ولیّ و سرپرست، نمی‌شود تزکیه کرد؟ چرا بدون داشتن سرپرست، نمی‌شود زندگی خوب داشت؟! بحث ما دربارۀ همین است: «بی‌همگان به‌سر شود بی‌تو به‌سر نمی‌شود!» بی‌امام نمی‌شود زندگی کرد، بی‌امام نمی‌شود زندگی خوب داشت؛ حتی در زندگی فردی. بی‌امام نمی‌شود تزکیه کرد، بی‌امام نمی‌شود وارد درگیری‌ها شد و پیروز شد. 👤علیرضا پناهیان 🚩مسجد دانشگاه رضوی - ۹۹.۰۲.۰۸ 👈🏻 صوت و متن کامل: 📎Panahian.ir/post/6209 @shahidhojajjy
••• میفرمود که : مراقب اون گوشه گوشه‌های دلتون که خالیه باشید.. نکنه با نامحرم پر بشه...🚫 ••• @shahidhojajjy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_9 تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد... مثل پرستار و گاهي کارگر
♥️ قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم بيرون و کمک بخوام...😓 تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد... علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم...😊 دختر شما متاهله يا مجرد؟ و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد... – اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده. – مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد.😡 – و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون روسنجيدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه هاي اسلامه... از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون ميزد. لابد بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام. نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد!😨 سريع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روي پيشونيم. – تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟ بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود. – هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟ در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم... – علي... – جان علي؟ – مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟ لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار... – پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟ يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده... سکوت عميقي کرد. – همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و داري... مهم الانه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و الا فرداي هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي من، تويي که چنين آدمي نبودي.💕 راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛👨‍👧 حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود.😇 سر درست کردن غذا، از هم سبقت ميگرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي بود؛ حتی وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد😋. واقعا سخت مي گذشت علي الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم!... ... ⛔️کپی‌بدون‌ذکـرلینڪ‌حرام‌است⛔️ 🌿ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
بسم رب الزهرا(س)♥•°
درودل🙃🌱 میگن همه جا یکیه🏙 ولی کاش من الان زیراسمونِ بودم :) ...🥀 الرزقنا حرمت ... ♥️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @shahidhojajjy
+ ما لشگࢪ امام حسینیم، حسیݩ واࢪ هم باید بجنگێم ! (: - حاج حسێن . .🌱! 💫 ➣ツ°•| @shahidhojajjy
✨ روز نهم روضه چنين بايـد خواند... وعده‌ی  آب به حرم داد ولی حيـف نشد... 😔 💔🥀 ➣°•| @shahidhojajjy
بہ اُمیـدِ روزے کہ مـَـــنــَــم شَهیـــدِ•|دَهہ هشتادے|• باشم❤️🙃 •| |•
•🌈🖇 «اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ نَصِيبا مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ اهْدِنِي فِيهِ لِبَرَاهِينِكَ السَّاطِعَةِ وَ خُذْ بِنَاصِيَتِي إِلَى مَرْضَاتِكَ الْجَامِعَةِ بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِين» ^^♥️✨ 🕌🌙
ذِکرِ إِمروز: ✨ {إِی‌صاحِبِ‌جَلالَت‌وَ‌کِرامَت} ۱۰۰مَرتَبِہ
4_237594863510487190.mp3
8.22M
♥️🖇 بسم‌الله‌رفقا:) {ختم‌قرآن‌ڪریم📖} 🌱 باصداے‌دلنشین:استادمعتزآقایے🎙 زمان:۳۳دقیقہ🕜 [هروزیڪ‌جزء‌عشق^ـ^🌈] 🤲🏻 ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @shahidhojajjy ┅═══✼❤️✼═══┅┄
✨♥️ آرزوهاےزیادے در دلم دارم ولی ... دیدن کــربلایت از همـہ واجبتر است ➣ツ°•| @shahidhojajjy
سلـام چرا لف میدید؟😬 یا دلیل بگید یا لف ندید:/ با ٺشکر😅🖐🏻 اینم بگم فعالیت اگہ کم شد لف ندید چون فصل امتحان میباشد😥 ممنون از همراهیٺون👐🏻🌸🌱
☘🌎🌼‌●•° 💎📿 بـرای دفـع افڪار آزاردهنـده: ۱- همیشـه با وضـو باشیـد ٢- قـرآن زیـاد بخوانیـد ٣- ذڪر لااله‌الاالله هـم زیـاد بگوئیـد. «آیت اللّٰه جاودان»🌱 •°●●♥️🌙
  🕊•° دلـم اینجـا تویِ این عڪس مونـده و بیرون نمـیاد :)💔 میخوام همونجآ بمونه🙃🥀 ..... ♔♡j๑ïท🌱↷ 『 @shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_‌‌10 قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نب
♥️ زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم!... حس مي کردم يه چيزي رو ازم مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد. مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد. شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم،😒 يه کم با تعجب بهم نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد... – خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟😇 چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش... – نکنه انتظار داري از خوشحالي بالا و پايين بپرم؟🤨 حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين... اتفاقي افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از لای ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم بيرون... – اينها چيه علي؟ رنگش پريد... – تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟ – من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟ با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت... – هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن... با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي مونه روي دلم... نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو گرفت... بغض کرده و با چشمهاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي😓 با ديدن اين حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود که از چشمم بريزه پايين... – عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت کردم، ديگه نميارم شون خونه. زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود... – من رو به يه پيرمرد فروختي؟ خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش. – اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي کنه باردارم... – خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي شما کشيده بشه وسط... توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم... – نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم... ... ⛔️کپی‌بدون‌ذکـرلینڪ‌حرام‌است⛔️ 🌿ʝoɨŋ👇 https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
https://harfeto.timefriend.net/665864525 الـان چے دلتون میخواد؟👆🏻👆🏻 صرفاً جہت سر رفتنِ حوصلہ🤐