قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_10 قلبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نب
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_10
زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم!...
حس مي کردم يه چيزي رو ازم
مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد.
مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش
همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد.
شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم،😒
يه کم با تعجب بهم نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد...
– خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟😇
چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش...
– نکنه انتظار داري از خوشحالي بالا و پايين بپرم؟🤨
حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين... اتفاقي افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از لای ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم
بيرون...
– اينها چيه علي؟
رنگش پريد...
– تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟
– من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟
با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
– هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن...
با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي مونه روي دلم...
نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو
گرفت... بغض کرده و با چشمهاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي😓
با ديدن اين حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل
کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود
که از چشمم بريزه پايين...
– عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت کردم، ديگه نميارم شون خونه.
زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود...
– من رو به يه پيرمرد فروختي؟
خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش.
– اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي
کنه باردارم...
– خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي
شما کشيده بشه وسط...
توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم...
– نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم...
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونذکـرلینڪحراماست⛔️
🌿ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
https://harfeto.timefriend.net/665864525
الـان چے دلتون میخواد؟👆🏻👆🏻
صرفاً جہت سر رفتنِ حوصلہ🤐
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
https://harfeto.timefriend.net/665864525 الـان چے دلتون میخواد؟👆🏻👆🏻 صرفاً جہت سر رفتنِ حوصلہ🤐
به صورت ناشناس برای ما بفرستید 😁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌸|
•
السابقونَ السابقون، تفسیرِ ایمآنت(:
اِی جآن عآلم به فدآی مآدر و دُختر"
•
#پیشنهادمیشہ👌🏻
#حضرتخدیجہ✨
•
@shahidhojajjy
•••
فقط خدا بهت میگه :
بنده من؛ بیا سمت من !
تو یک قدم
من ده قدم . . . ♥️
•••
@shahidhojajjy
•🙁💔•
گفتند راهیان ،
گفتیم باشه تعطیل ..
گفتند کربلا
گفتیم باشه تعطیل..
گفتند مسجدو اعتکاف
گفتیم قبول ..تعطیل..
گفتند حرم ها...
داغون شدیم گفتیم باشه..تعطیل..
گفتند هیئت...
چیزی از ما نموند ولی تعطیل کردیم:)
حالا پارک ها
هتل ها
سینماها
پاساژ ها
همه باز شد ..
اِلا ....
یه جایِ کار میلـنگه ؛ نه:)؟!
#یڪݥحرڢدݪـ♡🌈
➣ツ°•| @shahidhojajjy
•••
از فردی پرسیدند :
کدامین خصلتِ خدا را دوست داری!؟
گفت :
همین بس که میدانم که او میتواند
مچم را بگیرد؛
#ولیدستـمرامیگیـرد(:🌱
•••
@shahidhojajjy
#خاطرات_شهدا
✨
موقع رفتن بهش گفتم:
برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂
یه لبخندی زد و گفت:
من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻
گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔
یه دست زد به گردنش و گفت:
این گردنو میبینے؟!
#خوراک_بریدنه...💔😇
✨
#شهید_حججـے
➣ツ°•| @shahidhojajjy
یآدشبخیر...
وزیربهداشتگفتعآملاصلیافسردگی
جلساٺ روضہوهیئتهـاسٺ..
آقاےوزیر...
ڪجآییببینیمآازنرفتنبہروضہوهیئت
داریمافسردهمیشیم:)♥️
😞💔😔
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
هروقتدیدیراھندارے
چنددقیقہپشتدربشین
خدادرروبـازمیڪنہ...(:
#حاجاسماعیلدولابۍ🌱
ء••|ِّالْـمـَهْـدے|••
🥀••{بیمـارتوام... کاشکهتجویزکنـےآمدنترا😔}••
#اَللّٰهُمَّ؏َـجِّلْلِوَلیِکَالْفَرَجْ♥️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
142971_690.mp3
4.15M
♥️🖇
بسماللهرفقا:)
{ختمقرآنڪریم📖}
#جزءیازدهقرآنڪریم🌱
باصداےدلنشین:استادمعتزآقایے🎙
زمان:۳۳دقیقہ🕜
[هروزیڪجزءعشق^ـ^🌈]
#التماسدعا🤲🏻
#جزءخوانی
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@shahidhojajjy
┅═══✼❤️✼═══┅┄
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_10 زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شد
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_11
سه ماه قبل از تولد دو سالگي زينب... دومين دخترمون هم به دنيا اومد. اين بار هم
علي نبود؛
اما برعکس دفعه قبل، اصلا علي نيومد...
این بار هم گريه ميکردم؛ اما نه به
خاطر بچه اي که دختر بود، به خاطر علي که هيچ کسي از سرنوشت خبري نداشت. 😔
تايه ماهگي هيچ اسمي روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک.😭.. مادر علي ازمون مراقبت مي کرد.
من مي زدم زير گريه، اونم پا به پاي من گريه مي کرد.😢
زينب بابا هم با
دلتنگي ها و بهانه گيري هاي کودکانه اش روي زخم دلم نمک مي پاشيد.
از طرفي، پدرم
هيچ سراغي از ما نمي گرفت.
زباني هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توي اون شرايط، جواب کنکور هم اومد...
تهران، پرستاري قبول شده بودم.
يه سال تمام از علي
هيچ خبري نبود.
هر چند وقت يه بار، ساواکيها مثل وحشيها و قوم مغول،
ميريختن توي خونه همه چيز رو به هم مي ريختن... 😰
خيلي از وسايل مون توي اون
مدت شکست زينب با وحشت به من مي چسبيد و گريه مي کرد. 😓
چندبار، من رو هم
با خودشون بردن؛ ولي بعد از يکي دو روز، کتک خورده ولم ميکردن...
روزهاي سياه و سخت ما ميگذشت.
پدر علي سعي ميکرد کمک خرج مون باشه؛ ولي دست اونها هم
تنگ بود. درس مي خوندم و خياطي مي کردم تا خرج زندگي رو در بيارم؛ اما روزهاي سخت تري انتظار ما رو مي کشيد...
ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که يهو ساواکي ها ريختن تو... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن.
اول فکر مي کردم مثل دفعات قبله اما اين بار فرق داشت.
چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم ديدم توي اتاق
بازجويي ساواکم، روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترين
بلايي بود که سرم مي اومد! چند ماه که گذشت تازه فهميدم اونها هيچ مدرکي عليه
من ندارن.
به خاطر يه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشيده بود؛ اما حقيقت
اين بود. هميشه مي تونه بدتري هم وجود داشته باشه و بدترين قسمت زندگي من تااون لحظه... توي اون روز شوم شکل گرفت. دوباره من رو کشون کشون به اتاق
بازجويي بردن... چشم که باز کردم علي جلوي من بود. بعد از دو سال که نميدونستم
زنده است يا اونو کشتن. زخمي و داغون... جلوي من نشسته بود.😳
يا زهرا! اول اصلا نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پريد...
لب هاش مي
لرزيد.
چشمهاش پر از اشک شده بود؛ اما من بي اختيار از
خوشحالي گريه مي کردم.😢
از خوشحالي زنده بودن علي، فقط گريه مي کردم؛ اما اين خوشحالي چندان طول
نکشيد...
اون لحظات و ثانيه هاي شيرين جاش رو به شومترين لحظه هاي زندگيم داد..
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
میگفت:
دلت|♥|کهگرفت، قرآنُبردار؛
بسماللهبگو
یـهصفحهاشروبازکن
بگو:
خدایهکمباهامحرف بزن،آرومشَم..!
فقطتومیتونے|🌱|آروممکنے
142972_623.mp3
4.32M
♥️🖇
بسماللهرفقا:)
{ختمقرآنڪریم📖}
#جزءداوزدهمقرآنڪریم🌱
باصداےدلنشین:استادمعتزآقایے🎙
زمان:۳۳دقیقہ🕜
[هروزیڪجزءعشق^ـ^🌈]
#التماسدعا🤲🏻
#جزءخوانی
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@shahidhojajjy
┅═══✼❤️✼═══┅┄
خودِ دعا نوعی استجابت است☺️💫
و تا خدا نخواهد کسی توفیق دعا کردن نمییابد🙃🌱
و سلب توفیق دعا...😞🥀
نگرانکنندهتر از سلب توفیق اجابت است.😔💔
#آقا
#پامنبری🍃
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
#بیو🍃
اَعوذُبااللّٰہمِنشَرِّنَفسےکِہفٰاصِلہای.شُدمیٰانِمَنوخدا...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
دعای روز دوازدهم ماه مبارڪ☺️🌿
#التماسدعایفـــرج
@shahidhojajjy
#حاجحسینیڪتآ
خواهر من!💁♀ برادر من!💁♂
اگه امام زمان علیهالسلام
یه گوشه چشم نگاهت کنه،👀
کارِت کاره، بارِت باره!
بعدش تو فقط🤔
بشین کنار جوی، گذر ایام ببین...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy