یہ بزرگۍ میگفتند :
+ زشتہ شب و روز یہ شیعہ بگذرھ و یاد اِمامِش نیوفتہ . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
•
خوشبہحالِاونایۍکہدرسمیخونَـن ؛
امامزمانرویاریکنَـن^^ !♡
•
#STORY :)
•
🌿 @shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_27 گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخيها عوضش کردن. زينب،
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_28
رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...😊
مامان گلم... چرا اينقدر گرفته است؟😬
ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم💔ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين کردم💉... همه چيزش عين علي بود.😇
- از کي تا حاال توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟😏
خنديد..😅
- تا نگي چي شده ولت نمي کنم...
بغض گلوم رو گرفت...😓
- زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود...😟
- چرا اينطوري شدي؟😥
سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت...
- اي بابا از کي تا حاال بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که
من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي...☺️
رفت سمت گاز..
- راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيه اش با من...😉
ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با
زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
- خيلي جاي بديه؟
- کجا؟
- سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده.
- نه... شايدم... نميدونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
- توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده
جواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصالا
نميفهميدم چه خبره...
- زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...
پريد وسط حرفم... دونه هاي درشت اشک از چشمش سرازير شد...😭
به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا
برنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من
هيچ جا نميرم.
اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و
مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و
گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...😣
- بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟
براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي،
پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانه اي بهم
نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو...😥
چشمهام رو بستم و يه نفس عميق
کشيدم...🍃
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
روایتی از زندگی شهید#سید_علی_حسینی از زبان همسر و فرزند.. به قلم شهید مدافع حرم #سید_طاها_ایمانی
سلام همسنگرا😍
امیدوارم ک حال دلتون خوب باشه🌿
دوستان تا به الان حدود ۶۰ درصد #رمان دراختیارتون قرار گرفته😇
امیدوارم ک تاالان از رمان نهایت لذت رو برده باشید🌹
دوست دارم نظرات و پیشنهادات خودتون رو راجع به رمان به ایدی
@ya_mahdi_adrkni
ارسال کنید و حرفاتونو بزنید☺️
یادتون نره ک نظرات شما مایه قوت قلب ماست😄
ممنوناز همکاریتون🦋
شب و روزتون مهدوی💚
یاعلی...
#خادمنوشت✍🏻
#رمـانشہـدایےبدونتوهرگــز❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌼|
.
لحظہ زیبايِ بازگشایيِ حرم امامرضا(ع) و اشتیاقِ زائران . . .😍♥️
.
+خب عاشقن دیگہ (: !
.
@shahidhojajjy
••✾🌻🍂🌻✾••
اگر کسی لذّت ذکر الهی و اُنس با خدا را چشید، بدانید که هیچ لذّت دیگری به دهانش مزه نمیکند..
#مقام_معظم_رهبری
#علمدار_انقلاب
➣🌷°•| @shahidhojajjy
#دًرْسًّخِوَنَدُنًُِبّهٍّسًبَکٌَشًهٌدٌاٌ🌹
👤میـگفت :
شـما سراغ خـواب نروید!!✖️
اونقـدر کار و مطالعـہ کنید تا خستـه بشید و خـواب به سـراغ شما بیاید :))📖...
.
.
🌺شهیـد رسـول هلالی
#بہ_وقت_امتحانات
.
.
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_28 رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...😊
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_29
چشمهام رو بستم و يه نفس عميق
کشيدم...🍃
يادته 2 سالت بود تب کردي...
سرش رو انداخت پايين...😔
منتظر جوابش نشدم.
- پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...
التماس چشمهاش بيشتر شد... گريه اش گرفته بود...😥
- خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...😣
پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود...😓
- برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.
و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه...🥀
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه
خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه
زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...
پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بيوقفه سرازير شد.😭تمام چادر و مقنعهام خيس شده بود...🌊
بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.
نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و
تعجب نگاهش رو پر کرد.😰 چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد
کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد...
- شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شما اينقدر زحمت کشيد...
زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت...
- و اولين دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنين حجابي وارد خاک انگلستان شده...☺️
نميدونستم بايد اين حرف رو پاي افتخار و تمجيد بگذارم! يا از شنيدن کلمه اولين
دانشجوي مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقيه اينطوري نيومدن؛ ولي يه چيزي رو
ميدونستم، به شدت از شنيدن کلمه جهان سوم عصباني بودم🤨. هزار تا جواب مودبانه در جواب اين اهانتش توي نظرم مي چرخيد؛ اما سکوت کردم. بايد پيش از هر حرفي
همه چيز رو ميسنجيدم و من هيچي در مورد اون شخص نميدونستم...
من رو به خونهاي که گرفته بودن برد. يه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با يه باغچه
کوچيک جلوي در و حياط پشتي🦋ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانه هاي سنتي انگليسي... تمام وسايلش شيک و مرتب... فضاي دانشگاه و تمام شرايط هم عالي بود.☘
همه چيز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛
اما به شدت اشتباه مي کردن! هنوز نيومده دلم براي ايران تنگ شده بود. براي مادرم، خواهر و برادرهام، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل
از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بالافاصله بهم خبر بده.
خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود، با يه عالمت سوال بزرگ...
- بابا... چرا من رو فرستادي اينجا؟!💔
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
یھ چیزي بگم راحت بشیم !
+ حب دنیا سر چشمہ تمومہ گناهاست ...
•○|ݕـغـض آمده و حـاڵِ مࢪا ݕـد ڪࢪده،
ݕـدجوࢪ دڵـم هوا مـشـہد ڪࢪده...!💔|○•
#خودمانیمکسیجزتونفهمیدمرا😔💔
#صلی_الله_علیک_یاعلیبن_موسیالرضاع✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ نوشت شهید جهاد مغنیه👌
🎤با نوای:سیدرضانریمانی
اگه مداحی هم نباشه😕
از نگاه کردن به این عکسای
خوشگل😎خسته نمیشین😍
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
هیچوَقت فکر نڪُن🚫
که امام زَمان(عج) کِنارت نیست🍃
هَمه حرفا و شِکایتها رو🥀
به امام زَمان بِگو..(-:
و این رو بِدون که تا حَرکت نڪُنی🦋
بَرکتی نِمیاد سَمتت..✨
#شهید_علیاصغرشیردل..♥️
•
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @shahidhojajjy
اینكہ یك گناه
در جامعہ رواجِ فراوانۍ داشتہ باشد
دلیل بر این نمۍشود
کہ دیگر گناہ بودنش کم شده است !
واي اگر خامنہ اي
حکم جهادم دهد ^^✌️🏻
ارتش دنیا
نتواند کہ جوابم دهد ..!
یاابن الحسن!..
گذر ثانیه های نیامدنت سخت است...
همچو حال عباس حین خالی شدن مشک اش!..😔💔
#التماس_دعاے_ظهور☘
#لحظه_هاےعاشقے❣
قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_29 چشمهام رو بستم و يه نفس عميق کشيدم...🍃 يادته 2 سالت بود تب کردي..
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_30
خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود، با يه عالمت سوال بزرگ...
- بابا... چرا من رو فرستادي اينجا؟!💔
دوره تخصصي زبان تموم شد و آغاز دوره تحصيل و کار در بيمارستان بود.
اگر دقت مي کردي مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هواي من رو داشته
باشن، تا حدي که نماينده دانشگاه، شخصا يه دانشجوي تازه وارد رو به رئيس بيمارستان و رئيس تيم جراحي عمومي معرفي کرد. جالبترين بخش، ريز اطلاعات شخصي من بود... همه چيز، حتي علاقه رنگي من! اين همه تطبيق شرايط و محيط با سليقه و روحيات من غيرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود.🧐از چينش و انتخاب
وسائل منزل تا ترکيب رنگي محيط و گاهي ترس کوچيکي دلم رو پر مي کرد! حالا اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب زيادي نداشت، هر چي جلوتر ميرفتم حدس هام از شک به يقين نزديکتر ميشد؛ فقط يه
چيز از ذهنم مي گذشت...
- چرا بابا؟ چرا؟
توي دانشگاه و بخش، مرتب از سوي اساتيد و دانشجوها تشويق مي شدم و همچنان
با قدرت پيش مي رفتم و براي کسب علم و تجربه تالش مي کردم.💪🏻 بالاخره زمان حضور رسمي من، در اولين عمل فرارسيد...👩🏻⚕ اون هم کنار يکي از بهترين جراحهاي بيمارستان.✌️🏼
همه چيز فوق العاده به نظر مي رسيد...🌿 تا اينکه وارد رختکن اتاق عمل شدم... رختکن جدا بود؛ اما آستين لباس کوتاه بود، يقه هفت ورودي اتاق عمل هم براي شستن دستها و پوشيدن لباس اصلي يکي. چند لحظه توي ورودي ايستادم و به سالن و
راهروهاي داخلي که در اتاقهاي عمل بهش باز مي شد نگاه کردم...
حتي پرستار اتاق عمل و شخصي که لباس رو تن پزشک مي کرد، مرد بود...
برگشتم داخل و نشستم روي صندلي رختکن... حضور شيطان و نزديک شدنش رو بهم
حس مي کردم...
- اونها که مسلمان نيستن. تو يه پزشکي، اين حرفها و فکرها چيه؟ براي چي ترديد
کردي؟ حالا مگه چه اتفاقي ميافته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اينجا نمي فرستاد
خواست خدا اين بوده که بياي اينجا... اگر خدا نمي خواست شرايط رو طور ديگهاي
ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تو يه پزشکي؛ ولي اگر الان نري توي اتاق عمل
ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ اين موقعيتي رو که پدر شهيدت برات مهيا
کرده، سر يه چيز بي ارزش از دست نده
🥀
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7