قِــطـعِـۂ اِے اَز بِــھِـشـت🍀
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️ #پارت_43 بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد.💔 دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي
#رمان_بدون_تو_هرگـز ♥️
#پارت_44
ولي دکتر دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده بود؛
حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي رسيد؛
اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد.
مثل هميشه دقيق
؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام...
ظرافت کامل و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت...
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد.👀 ديگه به شخصي زل نمي زد،
در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.🙂
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و
احترام قرار گرفته بود
که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون
شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم. 🤷♀
شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ
زد...📱
- سلام خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟
مي خواستم در
مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي
فضا رو پر کرد... 🤫
- خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته باشيد
گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم..😌
اين بار مکث کوتاه تري کرد...
- البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد
بخشنده باشيد...🌷
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم!
2 سال از بحثي که بين مون در گرفت،
گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود.
لحظات سختي بود
واقعا نمي دونستم بايد چي بگم... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
#ادامه_دارد...
⛔️کپیبدونلینڪکانالحراماست⛔️
ʝoɨŋ👇
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
#غذاینذری😇
دوشنبہ
ناهار🌈سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد)
شـام🌙زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد)
❤️یادشہـداباصلوات🌿
آیتاللهبہجتمیفـرمـآدڪه:
ھرکجا ڪمآوردی
حوصلہـ نداشتی
پـول نداشتی
ڪار نداشتی
باطریـت تمـوم شد
تسبیحتـو بردار و ۱۰۰ بار بگـو:
🌿استغفراللهربـیواتوبالیه °
آروممیشـی : )
@shahidhojajjy
📢 برنامه سخنرانی علیرضا #پناهیان به مناسبت #شهادت امام صادق(ع)
🔻سه شنبه ۲۷خرداد، بعد از نماز عشاء
🕌 میدان فلسطین، مسجد امام صادق(ع) - هیئت مکتب الصادق(ع)
🔻چهارشنبه ۲۸خرداد، ۷:۳۰ صبح
🕌 بلوار ارتش، شهرک ابوذر، حسینیه قمر بنیهاشم - هیات محبان قمر بنی هاشم(ع) - #ویژه_آقایان
🔻چهارشنبه ۲۸خرداد، بعد از نماز ظهر
🕌 شهر ری، خیابان شهید غیوری، حسینیه پیروان شهدای کربلا - هیئت پیروان شهدای کربلا شهرری
👈🏼 تلاش میشود جلسات به صورت زنده از آپارات و اینستاگرام پخش شود.
📎 aparat.com/panahian_ir/live
📎 instagram.com/Panahian.ir_live
•|♥|•
🌸ـبانۅ
←♥️[‹چادُر بہ سر بڱـیر
ۅ🍃
بہ خود بِبالـ“
˝ڪ ـهِیچ
«پادۺاهے
بہ بلندۍِ #چادر تو
تاجِ سرۍ♥
ندیدھ است😍☺️
🍃🌸 @shahidhojajjy
•°یہ کم بخندیم!😁😂
#طنزجبهـہ🌷
#حورےعزیزم!🙄😁
فاو بودیم..!
گفتم: احمد!گلوله ڪه خورد کنارت، چے شد؟🤔
گفت: یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم🔥 و بعد دیگه چیزے نفهمیدم🤷♂
گفتم : خب!🤨
گفت:نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو بازکردم👀 ؛ چشمام تار تار میدید. فقط دیدم چند تا حورے دور وبرم قدم میزنند.🚶♀
یادم اومد که جبهه بوده ام وحالا شهید شده ام .خوشحال شدم.😁
میخواستم به حورے ها بگم بیایید کنارم؛ اما صدام در نمی اومد.🤐
تو دلم گفتم : خب، الحمدلله که ماهم شهید شدیم و یه دسته حورے نصیبمون شد.😌
میخواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم👁 ؛ اما نمیشد😕
داشتم به شهید شدنم فکر میکردم که یکے از حورے ها اومد بالا سرم.
خوشحال شدم.🤩
گفتم: حالا دستشو میگیرم ومیگم حورے عزیزم! چرا یه خبرے از ما نمیگیرے؟!
خداے ناکرده ماهم شهید شدیم!.😬
بعد گفتم :نه!
اول میپرسم :تو بهشت که نباید بدنِ آدم درد کنه وبسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدر درد میکنه؟!🤨
داشتم فکر میکردم که یه دفعه چیزِ تیزے رو فرو کرد تو شکمم.😳
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد.😫
چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره🤭
خنده ام گرفت.😆
گفت: چرا میخندے؟!🧐
دوباره خندیدم وگفتم:چیزے نیست و بعد کمے نگاش کردم و تو دلم
گفتم: خوبه این حورے نیست با این قیافش؟!.😅😂🤣
نویسنده و راوی:محسن صالحے حاجے آبادے 🌱
@shahidhojajjy
💠🌸💠🌸
•|💫💕|•
#شـہـیدانهـ💚
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابہ حآلخودم وامگذار !
🍃شھیدمھدیزینالدین
✿『 @shahidhojajjy 』✿