﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت ۴۴
✳️ توی پادگان بودیم می خواستم لباس ها رو بشورم که یهو صدای وحشتناک انفجار اومد، همه ترسیده بودن، بچه ها جیغ می زدن، رفتم کنار پنجره قسمتی از پادگان پوشیده از گرد و خاک بود😥😰
😧 اولین باری بود که پادگان بمباران می شد، بوی تند باروت و خاک سالن رو پر کرده بود...
🔴یکی از خانوما گفت تا خط زیاد فاصله نداریم اگه پادگان سقوط کنه اسیر میشیم، یکم که اوضاع آروم شد رفتیم بالا رد گرد و خاک رو گرفتیم یه دفعه یکی داد زد یا امام هشتم اونجا رو نگاه کنید😨😱
🚫چند تا هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودن، حتی رها شدن بمب ها رو هم می دیدیم، تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که روی زمین دراز بکشیم و دست ها رو روی سر بذاریم و دهانمان رو باز کنیم😓🤕
با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شده، ربع ساعتی به همین حالت بودیم.
❌یکی از خانوما گفت بیاید بریم بیرون اینجا امن نیست!
یکی هم گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان رو بمباران کردن، آقامون گفت اگر یه موقع اوضاع خراب شد اینجا نمونید برید توی دره های اطراف.
🔷کم کم از پادگان دور شدیم، عبور از سیم خاردار ها و... با بچه ها واقعا سخت بود، نزدیک رودخانه های خشک رسیده بودیم روی پل ایستادیم و به خانه های سازمانی و پادگان نگاه کردیم که یهو هواپیماها را دیدیم از ترس نمیدونیم چجوری خودمون رو به زیر پل رسوندیم، یکی از خانم ها خیلی ترسیده بود، بیشتر نگران خانمی که باردار بود بودیم.
💢 هیچی نداشتیم، بچه ها گرسنه، نگرانی برای مرد هاو... و...
آخر هم یکی از خانم ها بلند شد و گفت اینجوری نمیشه باید بریم و چیزی بیاریم، برخلاف اصرار ما چند نفری رفتند.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی بیشتر می شد، یکی از خانم ها که دعاهایی بلد بود دعای توسل و... رو بلند میخواند و ماهم زمزمه می کردیم.
غروب شده بود، نمیدونستیم چکار کنیم، اخر هم تصمیم گرفتیم برگردیم، نزدیک خانه ها که شدیم دیدیم چند مرد دارند با نگرانی دنبالمان می گردند، یکی از اونا صمد بود، گفت سوار بشید بریم، گفتم کجا گفت همدان.
گفت اوضاع اضطراریه، الانم باید عجله کنیم هر لحظه ممکنه دوباره پادگان بمباران بشه، گفت من بچه ها رو نجات دادم الان توی دره ای هستند ولی غذا و خوراکی ندارند باید تا فردا صبر کنند، ولی گردان های دیگه زخمی و شهید دادند.😓😭😢
توی مسیر یه لحظه از فکر اونا بیرون نمیومدم. فردا صبح صمد رفت و تا عید هم نیامد.
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
خرداد ماه بود که حالم مدتی خوب نبود رفتم درمانگاه طبق آزمایش باز هم باردار بودم، حالم خیلی بد شد خانم دکتر و خانم دارابی همسایه امان کلی دلداری ام دادند طول کشید تا با خودم کتار بیایم دیگر توان بچه داری نداشتم، کلی گریه کردم، یه ماه بعد صمد هم آمد اینبار خودش فهمید باردارم، گفت این چیزا که ناراحتی نداره☺️ بلند بشید میخوایم جشن بگیریم😉😍
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
صبح روز بعد از سپاه که برگشت روحیه منم تغیر کرده بود خونه رو حسابی آب و جارو کردم و...
وقتی برگشت اسمم رو برای مشهد نوشته بود، ولی باید تنهایی می رفتم هر کار کردم نرم گفت باید بری، سفارش کرد دعا کنم براش، گفت بگو آقا شوهرم رو آدم کن🌹🎋
بهش گفتم: می بینی؟! این بارم که تو همدانی من باید برم😶😐 یه دفعه از خنده ریسه رفت و گفت راست میگیا، کلا یا من باید خونه باشم یا تو😂😅
قرار شد بچه ها رو نگهداره تا من برم مشهد پابوس آقا!🌸💐
✍ ادامه دارد ...
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌷آخرین دست نوشته یکی از
شهدای حادثه تروریستی اهواز
روایت فابریک :
این دست خط مهر تایید دیگری بر صحبت حقیر که:
تیر و ترکشهای جبهه ماموریت داشتند، به هر کسی نمیخورد
🌷 آنها که انتخاب کردند
انتخاب شدند
#ایران_قربانی_تروریسم
🌷🌷🌷 @Shahidhojatrahimi📿
4_5899870787808002507.mp3
16.47M
دعای کمیل باصدای سیدمهدی میرداماد
هدیه به همه ی شهداوشهیدحجت الله رحیمی
@Shahidhojatrahimi
فضیلت زیارت امام حسین در شب جمعه_استاد عالی.mp3
3.49M
#صوت
🔉 فضیلت #زیارت امام حسین علیہ السلام در شب جمعہ
🎙 #استاد_عالے
👌پیشنهاد ویژہ
💥 #شب_جمعہ_زیارتے
@shahidhojatrahimi