✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_چهل_و_هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای #ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از #خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزد و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال #شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن #خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای #مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و #غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند #تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی #خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای #زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب #حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر #عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ #خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@shahidhojatrahimi ❤️
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@shahidhojatrahimi ❤️
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
*⭐️*❣*⭐️*❣*⭐️*
🌷در #حرم سهل است
حـتی در دلِ میدان💫 مین
هر زمان که
#یارضــا گفتیم
معبـــر بــاز شــد😍
#حرم_مطهر_امامرضا_علیهالسـلام
#شهید_محمدحسین_بشیری
#شبتون_شهدایی🌙
@Shahidhojatrahimi
#حُسِیــــْــــنْ
حالِ من سخٺ وخیم اسٺ، دوایے بفرسٺ
یڪ عیادٺ بڪن از نوڪرِ بیمار حرم
💔🕊
ڪاشڪے خانہ من ڪرب و بلا بود #حسین
بود ، همسایہ ے دیوار بہ دیوارِ #حرم
@shahidhojatrahimi
🌀همسرم #علی زادهاکبر ۲۸ 📅مردادماه ۱۳۹۲ در دفاع از #حرم حضرت زینب(س) به #شهادت رسید.🕊 من از روز اول میدانستم با کسی ازدواج کردهام که عشق 💗به شهادت دارد
🌀 و در این #مسیر از چیزی نمیترسد. بنابراین خودم را آماده چنین روزهایی میکردم. البته #مهمترین عامل در آرامش من حرفها و رفتارهای خود علی بود که سعی میکرد ما را آماده #شهادتش کند💥
#شهید_علی_زاده_اکبر🌷
#سالروز_شهادت
شادی روح مطهرش#صلوات
@Shahidhojatrahimi
با یاد #دمشق غرق غم💔 مےباشم
در بیݩ همیݩ #نوحہ و دم مےباشم
با #پرچم سرخ 🚩یااباعبداللّہ
سرباز مدافع #حرم مےباشم.
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
#شبتون_شهدایی🌙
@Shahidhojatrahimi
Fadaeian_Haftegi_990620_7.mp3
15.9M
#شهید_آوینی:
🌷«خون» با حسین، پیمان «ریختن» بسته است، «سر» با حسین، پیمان «باختن»
#شهید_همت:
🌷حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست میدارم.
#شهید_سلیمانی:
🌷امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این #حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند.
@shahidhojatrahimi
💠شجاعت شهید
💟مجید خیلی شجاع بود
خیلی #مردونه جنگید برا حمایت از دین جانش❤️ را میداد. نترس و #شجاع بود...
💟مجید تو #حرم گریه میکرد😭 که بی بی بخرتش میگف ببین اشکامو #بی_بی نوکرت اومده ببین منو بخر،
⇜بزار بشم فدات
⇜بشم مثل #عباس مثل علی اکبرت
⇜اربا اربا بشم
⇜بزار مثل علی اصغرت #لب_تشنه جون بدم ..
خوش به سعادتت😔
#شهید_مجید_قربانخانی
@shahidhojatrahimi
دلم گرفته از این روزها ..
🔹 دلم #تنگ است
میان ما و #شهیدم هزار فرسنگ است ..
🔹 شکسته بال وپرمـ
خسته ام ، شهیدِ من ...
🔹 هزار #عرصه برای #پریدنم تنگ است ...
🔹 چه خبر از #آسمان ....
چه خبر از #حرم ...
🔹 مرا به #سوریه ی پاک
#عشق مهمان کن ...
🔹 در این #زمانه فقط #عشق
پاک وبی رنگ است ..
🔹 #شهید_جهاد_مغنیه
🌹 #شادی_روح_شهدا_صلوات 🌹
@shahidhojatrahimi
همش میگفت: توکلم اول به خدا و بعد به بی بی جونم #رقیه (س) ست.
شب سوم محرم باهم #حرم بی بی جان بودیم، روضه و #عزاداری که تمام شد، گفت: عجب شبی بود امشب، انگار خود حضرت رقیه (س) بین #عزادارا بود...
و تک بیت گر دخترکی پیش پدر ناز کند… را زمزمه میکرد و با خانم درد دل می کرد.
#شهید_نوید_صفری
@shahidhojatrahimi
👈شهیدی که پیامبر (ص) در عالم رؤیا مژده#بهشت را به او داده بود؛
یک بار که برای کارهای#جهادی به عراق اعزام شدیم و میانه راه#کربلا به#نجف در موکب علی بن موسی الرضا(ع)😍فعالیت جهادی میکردیم، او به این امید آمده بود که بتواند خودش را به مدافعان#حرم برساند.
در همان کربلا هم#خواب دیده بود پیامبراعظم(ص) باغی بهشتی را به او نشان میدهد❤️و شرابی بهشتی به ایشان میخوراند.
رسول گرامی اسلام در عالم رؤیا به #ابوذر بشارت داده بود که این باغ متعلق به تو است.
بعد از بازگشت از#عراق، ابوذر خودش را در میان اعزامیها جا داد.
میتوانم بگویم به او الهام شده بود.
راوی: همسر محترم شهید
🌷شهید ابوذر غواصی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
@shahidhojatrahimi
#یا_ڪاشف_الڪرب🥀
دم افطار که بی تاب تر و #تشنه ترم
میشوم غرق #علمدار؛
#عمو ... #آب ... #حرم ..😭
@shahidhojatrahimi
3431570207.mp3
5.62M
🌿از ما که گذشت
🌿الهی هیچکی از حرم جا نمونه
🎙سید رضا نریمانی
#بسیارزیبا
#حرم
#عالی
@shahidhojatrahimi
18.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل ما برای حسین تنگه، یا دل حسین برای ما؟!
وقتی دل ما حرم حسینه
پس هر چه هست، «حسین است و بس»
#حرم
#کربلا
#نهر_خین
#حسین_یکتا
@shahidhojatrahimi
#حسین_جان❤️
آتش گرفتہ دل،ز #فراق هوای تو
داردبهانہ ے #حرم باصفای تو
#آقا دوای زخم دلم یڪ #زیارٺ اسٺ
جان مےدهم بہ خاطر #ڪرب وبلای تو
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله🌱
@shahidhojatrahimi
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ....
🌷روزی روضه ی ما از کرم فـاطمه است
🌷آسـمان سـایه نشین عـلم فـاطمه است
🌷گـرچه پنهان شده قبرش به پیمبر سـوگـند
🌷این دل سوخته ی ما #حـرم فـاطمه است
🥀🥀شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_
علیها_تسلیت
@shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺دم غروب
بریم #حرم حضرت رقیه(س)🌺
به نیابت از #شهید
💖حجت الله رحیمی💖
🎤 #حسین_طاهری🌱
#رزق_هرروزمون😍
@shahidhojatrahimi
•
میگفٺڪہ
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـین؏رو،زمانےمیفَہمے..
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہ.......
#حرم
@shahidhojatrahimi
#حسین_جان❤️🍃
مرا ببر حرمٺ تاڪه مادرم بعدا
مباد گریہ ڪند برجوان #ناڪامش
بہ سن وسال جوانے ڪه نیسٺ ناڪامے
هرآنڪه مُرد و #حرم را ندید ناڪام اسٺ
#اللهم_ارزقنا_کربلا❤️🍃
@shahidhojatrahimi
🌙✨﷽✨🌙
دم #افطار ڪہ بےتاب ترو تشنہ ترم"
مےشوم غرق علمدار
#عمو… #آب… #حرم…
بعد یاد تو مےافتم ڪہ غریبے آقا
تو ڪجا دعوتے افطار؟
چرا بےخبرم ؟😔
#یا_اباصـالح_المہـدی
@shahidhojatrahimi
بهشگفتم:
بابکمنبهخاطرخانوادمنمیتونمبیام
دفاعاز #حرم
گفت:
تویکربلاهمدقیقاهمینبحثبود💔
یکیگفتخانوادم👨👩👧👦
یکیگفتکارم👨🏻💻
یکیگفتزندگیم🏘
اینطوریشدکهامام حسین(علیهالسلام)تنهاموند
ومنواقعاجوابینداشتمبرایحرفش🥀
🌿دوست شهید #بابک_نوری_هریس
@shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق #حرم باشد
سهل است بیابانها
#حضرت_دلبر♥️
@shahidhojatrahimi
🌙✨﷽✨🌙
دم #افطار ڪہ بےتاب ترو تشنہ ترم"
مےشوم غرق علمدار
#عمو… #آب… #حرم…
بعد یاد تو مےافتم ڪہ غریبے آقا
تو ڪجا دعوتے افطار؟
چرا بےخبرم ؟😔
#یا_اباصـالح_المہـدی
🔴مراقب کربلاهایمان باشیم...
🔵آیت الله فاطمی نیا :
🔸مرحوم حاج شیخ رجبعلی خیاط با عده ای به #کربلا مشرف شده بودند. در میان آنها یک زن و شوهری بودند.
🔹یک روز که پس از #زیارت از حرم بیرون آمده و برمی گشتند، این زن و شوهر با فاصله زیادی از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند، در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزاردهنده به وی می گوید.
هنگامی که همه وارد منزل و محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبول می گوید، به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین!
آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟ من این همه راه آمده ام کربلا، مگر من چکار کرده ام؟!
فرمود:
🔹از #حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت!
📚 نکته ها از گفته ها، دفتر اول
#امام_زمان