۞﷽۞
۰•●✺ عِشْـــــقْ نِــوِشْتْ✺●•۰
❣پندنامه شهدا
⚜قسمت #سیزدهم
#رفاقت_تا_خدا
کانال شهید
■حجٺ الله رحیمے■
💙 @Shahidhojatrahimi
🕊 زنــدگــے نــامــه و خــاطــرات 🕊
♥️ #شــهیــد_ابــراهیــم_هادے ♥️
🌷 قــســمــت #سیزدهمــ📖
🍃 @shahidhojatrahimi
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #سلام_بر_ابراهیم °○❂
🔻 قسمت #سیزدهم
✅ پوریای ولی (راوی: ایرج گرائی)
💥 مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جایزهی نقدی میگرفت، هم به انتخابی کشور میرفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تأیید میکرد. مربیان میگفتند: «امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.»
مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکییکی از پیش رو برمیداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمهنهائی رسید. کشتیها را یا ضربه میکرد یا با امتیاز بالا میبرد.
به رفقایم گفتم: «مطمئن باشید امسال یه کشتیگیر از باشگاه ما میره تیم ملی. در دیدار نیمهنهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای «محمود . ک» بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهای جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: «من مسابقههای حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر. من مطئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی.
💥 مربی، آخرین توصیهها را به ابراهیم گوشزد میکرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را میبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته. نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همهاش دفاع میکرد. بیچاره مربی ابراهیم، اینقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدنهای من را نمیشنید. فقط وقت را تلف میکرد!
حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب حمله میکرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.
وقتی داور دست حریف را بالا میبرد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند. حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه میکرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتیگیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.
داد زدم و گفتم: «آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن.»
ابراهیم خیلی آروم و با لبخند همیشگی گفت: «اینقدر حرص نخور!»
بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پایین انداخت و رفت.
از زور عصبانیت به در و دیوار مشت میزدم. بعد یک گوشه نشستم. نیمساعتی گذشت. کمیآرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا مرا صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: «شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟» با عصبانیت گفتم: «فرمایش؟!»
بیمقدمه گفت: «آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم: شک ندارم که از شما میخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزهی نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم.»
مانده بودم که چه بگویم. کمیسکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: «رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختیکشیدن این کارو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.»
از آن پسر خداحافظی کردم. نیمنگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمییاد! با خودم فکر میکردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!
🍃 @shahidhojatrahimi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺✨
🌖 #پاداش_احیا_در_شبهای #سیزدهم، #چهاردهم و #پانزدهم ماه رجب و روزه روزهای آن
عَنِ الرَّسُولِ صلّی الله علیه و آله أَنَّهُ قَالَ: مَنْ صَامَ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ مِنْ رَجَبٍ وَ قَامَ لَيَالِيَهَا فِي أَوْسَطِهِ ثَلَاثَ عَشْرَةَ وَ أَرْبَعَ عَشْرَةَ وَ خَمْسَ عَشْرَةَ لَا يَخْرُجُ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا عَلَى التَّوْبَةِ النَّصُوح، وَ يُغْفَرُ لَهُ بِكُلِّ يَوْمٍ صَامَهُ سَبْعُونَ كَبيرَةً، وَ يُقْضَى لَهُ سَبْعُونَ حاجَةً عِنْدَ الْفَزَعِ الأكْبَرِ، وَ سَبْعُونَ حاجَةً إذَا دَخَلَ قَبْرَهُ، وَ سَبْعُونَ حاجَةً إذا خَرَجَ مِنْ قَبْرِهِ، وَ سَبْعُونَ حاجَةً إذا نُصِبَ الْميزانُ، وَ سَبْعُونَ حاجَةً عِنْدَ الصِّراطِ.
(إقبال الأعمال، ص156)
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس سه روز سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه رجب را روزه بگیرد و شب های این روزها را به شب زنده داری بپردازد، از دنیا خارج نمی شود مگر با توبه نصوح، و به ازای هر روزی که روزه گرفته باشد هفتاد گناه کبیره وی آمرزیده می شود ؛ هفتاد حاجت وی در هنگام فزع اکبر، هفتاد حاجت وی در هنگام خروج از قبر، هفتاد حاجت وی در هنگام سنجش اعمال در موقف میزان، و هفتاد حاجت وی در موقف عبور از صراط برآورده خواهد شد.
🌺اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌺