❁﷽❁
#خاطرات_شهدا
یک روز یک اعلامیه آورد به
مادرش نشون داد...
اعلامیهی یک شهیدی همنام خودش
بود...(شهید مهدی مهری)
گفت مامان یه روز اعلامیه منو
میارن، شما چکار میکنید؟
گفت از خدا گرفتم، به خدا هم
میسپارم...
وقتی خبر شهادت رو به مادر
دادند، گریه نکرد...
گفت خودم فرستادمش...اگر گریه
کنم اجرش میره...
نویسنده نوشت :✍ •| صبر و استقامت مادر
شهید آنقدر سنگین هست که
هرکسی قادر به درکش نیست و
فقط کسانی که خدا را در زندگی
بیشتر از همه دوست دارند درکش
میکنند|•
#شهید_مهدی_مهری
#مادران_زینبی
✍ به روایتی از همسر شهید
🔶 میخواستم برای ناهار برم منزل
خواهرم مهمانی.
مثل همیشه بشاش و بدون ناراحتی
گفت بروید و خودش تا ایستگاه
اتوبوس ما رو رسوند.
محمد در حیاط خانه خواهرم با
دوچرخه خواهرزادهام بازی می
کرد.
چون دوچرخه برای محمد بزرگ بود،
نتونست خودش رو کنترل کنه و
مستقیم به دیوار خورد و بین دو
ابروش شکاف برداشت.
خواهرم صورتش رو باندپیچی
کرد.
🔸 چون اون زمان اونجا درمانگاه نبود
نتونستیم محمد رو به درمانگاه
برسونیم ...
به خونه برگشتم.
توی راه در اتوبوس، همش دلهره
داشتم که نکنه بهم بگویه چرا
حواست به بچه نبود و...
با این حال که اصلا اهل دعوا نبود
و همیشه خوش اخلاق بود، اما من
بازهم دلهره داشتم.
رسیدیم، سلام کردیم و همین که
محمد رو دید با محمد شوخی کرد
که چکار کردی؟
بازم شیطونی کردی؟
🔶 گفتم مهدی ببریمش دکتر، بین دو
ابروش قاچ خورده.
گفت: "ولش کن خودش خوب
میشه، این بچهاس. زخمش جوش
میخوره ، چیز مهمی نیست.
گفتم: "نه باید ببریم، خوب نمیشه"!
محمد رو به دکتر برد و سرش رو
بخیه زد
اما چیزی به من نگفت. ✋
#شهید_مهدی_مهری