دلگـــویه های دختر شهید محرم ترک
(فاطمه خانم)
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
🔰«و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون...»
⚜«هرگز گمان مبرید کسانی که در راه خدا #کشته میشوند مردهاند بلکه آنان زنده هستند و نزد خداوند متعال در حال ارتزاق هستند»؛
🔰«السابقون السابقون اولئک المقربون»
⚜«...و باز خداوند در قرآن میفرماید کسانی که السابقون و پیشی گیرندگان بودند نزد خدا از #مقربترینها هستند».
🔰امروز میخواهم از کسی صحبت کنم که #همیشه با من است. عدهای فکر میکنند که #بابای من مرده است ولی میدانم که من هم مثل همه شما پدر دارم😊. ✓با او حرف میزنم. ✓مشورت میکنم✓ نگاهش میکنم ✓با او بیرون میروم و✓ گاهی هم مثل همه شما با او بازی میکنم. 💥البته تنها یک فرق کوچک با شما دارم و آن فرق این است که پدر من #عکسی است که در کنار طاقچه ما است😔.
🔰در یک روز سرد زمستانی❄️ که همه مهیای استقبال از « #بابامحرم» بودند تلفن☎️ به صدا درآمد؛ #مادر تلفن را برداشت و بعد از چند ثانیه صحبت کردن تلفن از دستش رها شد با صدایی لرزان گفت: «فاطمه جان! پدر آمد». آری« #پدر» واژهای بس #غریبانه است. شب قبل 🌒از شهادتش🌷 در خواب دیدم که با لباس سفید و کولهباری در دست، با من خداحافظی👋 میکند و وصیت و سفارش «محمدحسین» و «مادر» را به من میکرد. و ما ادراک ماالمادر. من گریه میکردم😭 و او مرا سفارشها میکرد و از آن روز به بعد #حتی در خواب هم او را ندیدم🚫.
🔰او هیچوقت طاقت #دوری مرا نداشت و من هم هیچوقت طاقت فراقش را نداشتم شاید فقط کسانی بتوانند درک کنند که داستان #کربلا و داستان غریبی و اسیری حضرت رقیه(س)🏴 را خوانده باشند داستان درخواست #بابا و آوردن غذا به خرابه... بگذارید نگویم تحملش سخت است😭... حتی تصورش هم برای شما سخت است. من ماندهام اگر بابا دست مسیحایی بر سرم نکشیده بود الان چگونه میتوانستم با شما مردم خوب صحبت کنم⁉️ درد و دلها بسیار است و وقت کم بگذاریم و بگذریم.
🔰اما از محبوب خویش بگویم که #شهدا که بودند و چه کردند و از ما چه می خواهند؟ به قول امام خوبیها #حضرت_روحالله، «شهدا در قهقهه مستانه خویش عند ربهم یرزقون هستند، شهدا🌷 تبلور همه خوبیها هستند👌». بابا میگفت: «هرجا ظلمی به #مظلومی در هرجای کره زمین شود باید در مقابل آن ظالم ایستاد👊 و آخر هم در همین راه خون خود را تقدیم امام زمان نمود و نام خود را در زمره سابقون از #مدافعان_حرم حضرت زینب(س) به یادگار گذاشت».
🔰شاید شهدا از من به عنوان #دختر_شهید رسالت زینبی، صبر عفاف و #حجاب و از شما زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا را بخواهند امروز در شهر گشتی بزنید و ببینید چقدر یاد و خاطره شهدا را زنده کردهایم⁉️ مقایسهای بین #نام_کوچهها کنید و قضاوت کنید که چقدر ارادتمان را به سوسن و نسترن نشان دادهایم و چقدر به نام شهدا😔؟ در پایان حرفهایم خودم را با صحبتهای امام و مقتدای خویش حضرت #امام_خامنهای به پایان میبرم امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست❌
دختــــر شهید
#شهید_محـرم_ترک
@Shahidhojatrahimi
#خندان_باشیم
#همچون_شهدا
#لبخند_زدنشان
دلیل #خاصےنمیخواست
شاید آنها جز #زیبایے
چیزے نمےدیدند ...
لبخند #پیروزے ؟
مگر غیر از این است
که در راه #خدا
چه #بکشے وچه #کشته شوے
پیروزے
🌷🌷
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق
#قسمت_دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
@Shahidhojatrahimi ❤️
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
📝نزدیک های انقلاب بود، دی ماه ۵۷📆
توی ناهار خوری گارد لویزان تیر اندازی شد. غروب همان روز یکی از دوستانش با خانمش اومدن خونمون. خانم دوستش بمن گفت: خدا رحم کرده به #شوهرت میدونی امروز چی شده توی لویزان؟! گفتم: نه! مگه چی شده⁉️
📝گفت: هیچی! یه سرباز انقلابی میاد توی ناهار خوری افسرها و رگبار میبنده بهشون خیلی ها #کشته شدند بعضی ها هم فرار کردن تو چطور نمیدونی؟ یوسف هم اونجا بوده مگ بهت نگفته؟هاج و واج مونده بودم😦 یوسف خندید و گفت: بهت نگفتم که نگران نشی حالا که میبینی زنده ام
📝آن روزها همش تظاهرات بود میگفتند قراره #امام_خمینی از فرانسه برگردن، به ارتش دستور آماده باش داده بودند. یوسف ده روز یکبار هم نمی آمد خانه
روز ۲۱ بهمن مردم گارد را محاصره کردند اما یوسف فرار کرده بود و لباس شخصی👕 پوشیده بود و زده بود بیرون. کسی نفهمیده بود #افسر هست اگر متوجه می شدند که کارش ساخته بود. نفس نفس زنان آمد خانه، یکی دوساعتی خانه بود
📝فردای آن روز خیلی خوشحال بودم که انقلاب پیروز شده بود✌️ به یوسف گفتم: دیدی دیگه راحت شدیم دوره ی سختی ما تموم شد نه از #ساواک خبری هست نه از شاه دیگه همش خونه ای و برِ دلِ خودم هستی. یوسف جواب نداد دوش گرفت و گفت: ناهار چی داریم؟ یچیزی بده بخورم دارم میرم بیرون. پرسیدم: کجا😕
📝گفت: نمیتونم بگم جایی میرم که تو نمیتونی با من تماس بگیری اگه تا سه روز دیگه نیومدم به این شماره زنگ بزن📲 و بپرس از من خبری دارن یا نه معلوم نیست #زنده بمونم. جاخوردم گفتم: حالا که دیگه همونطور که میخواستیم میتونیم زندکی کنیم همه جا امن و امانه چرا زنده نمونی ؟!😢
📝لبخند زد و کمی دلداریم دادو رفت
کارش یکی دوشب طول کشید توی این یکی دوروز گیج بودمو #نگران انگار هول و ولای من تمومی نداشت. بعدا فهمیدم رفته بود مدرسه علوی پیش امام می خواستند درمورد #ارتش انقلاب تصمیم بگیرند. پاکسازی ارتش و تشکیل سپاه پاسداران و این کارها ...
#ادامه_دارد ...
@shahidhojatrahimi
🏷🕊
🌹شهید_حاج_ابراهیم_همت
〖 می خواهید #خدا عاشق شما باشد:😍
قدم👣 بر می داریم برای رضای خدا
قلم ✍می زنیم برای رضای خدا
حرف🗣می زنیم برای رضای خدا
می جنگیم⚔ برای رضای خدا
اینجوری چه #بکشیم💪 چه #کشته بشیم، پیروزیم👌
@shahidhojatrahimi
✏️📩🕊
#خـــواهـــرم...🌸
از #قـربانے هاے #تلفن همراه و #چــت با غـریــبه ها،چیــزے شـنیــدی⁉️📱
از عـشق و خیـال،وعــده هاے دروغ و آخرشم.....#رســوایی💔
ارزش دخـترے که #عفـت و #حیـاش رفــته چیــه⁉️
چقد دختر که بدست پدر و برادرشان #کشـــته شــدند!؟⚡️⚡️
چقددختر که #دیــوانه شدند؟🎲
چقد دختر که #خــودکشـے کردند؟؟🔪
🎀#خواهــرم ســاده نبــاش 🎀
گوش به حرف این #پـسرهایے که ازالله نــمے تــرســند #نـــده،
باور کن اگه او به تـو علاقه داشته باشه باتو #ازدواج_حلال مے خواست...نهزنا
همــین پسر به مادرش میگــه :
برام#دخـــتر_پاکدامن پــیدا کنــید.
مادرشمـیـگه:
این #دختـرانے که میشناسے چطورن❓
میگه :نه‼️ اینا #قابل_اعتمـاد_نیـستند
به درد ازدواج نمــے خــورنـد.
راحتبا مــن #ســـرقرار اومدن ،پس با #دیــگرے هــم بــیرون میــرن
📝 💜✨
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🌸>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌙⃟🖇|↣خـواهـران باایـمـان❤️
@shahidhojatrahimi