eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
12.8هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
✅شهیدی که از #آمریکا رفتن انصراف داد... 📸سردار #حمید_معینیان 🌴متولد#اهواز،شهادت درعملیات کربلای۴ 🆔 @shahidhojatrahimi
💠خواهر بزرگوار شهید محمدرضا دهقان امیری : 🌷محمدرضا همیشه یاد کوثر خانم بود. می گفت: "آقا محمودرضا یه رقیه ی کوچولو داره..." چقدر گاهی دلتنگ بود برای زیارت مزار آقا محمودرضا. اما دستش نمی رسید. محمدرضا دست دراز کرد و دست های آقا رسول و حسین آقای نصرتی رو گرفت... گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای محمدرضا کیه؟! 🆔 @shahidhojatrahimi
🌷 🔰گزارشگر و 🍃ولادت : ۱۳۳۶/۵/۱۵ - آبادان 🍂شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۱ - شلمچه، ۵ 🌸شهيد رهبر از سال ۱۳۵۸ فعاليت خود را در صدا و سيماي مركز و نفت آغاز كرد و در پست مدير خبر راديو آبادان و نماينده صدا و سيما در در مناطق عملياتي جنوب و غرب كشور شروع به انعكاس پيروزهاي نمود. 🌺صدای عجیبی داشت، همیشه هم در گزارش هایش آیه ای از می خواند. 🌼روایت های او از سالهای دفاع ، حضور او در با میکروفنی که همیشه در دست داشت ، موجب بلوغ و رشد سبک و تفکری به نام "خون نگاران" شد. 🆔 @shahidhojatrahimi
💠 فرزندان عزیز جهادی ام... امام خمینی(ره): فرزندان عزیز جهادي ام! به تنها چیزي که باید فکر کنید به استواري پایه هاي اسلام ناب محمدي - صلی االله علیه و آله و سلم - ا‌ست. اسلامی که غرب و در رأس آن آمریکاي جهانخوار و شرق در رأس آن شوروي جنایتکار را به خاك مذلت خواهد نشاند.اسلامی که پرچمداران آن پابرهنگان و مظلومین و فقراي جهانند و دشمنان آن ملحدان و کافران و سرمایه داران و پول پرستانند. اسلامی که طرفداران واقعی آن همیشه از مال و قدرت بی بهره بوده اند و دشمنان حقیقی آن زراندوزان حیله گر و قدرت مداران بازیگر و مقدس نمایان بی هنرند. صحیفه نور ج21 صفحه59 پیام به سمینار مسؤولین و اعضاي شوراي مرکزي جهاد سازندگی 1367/9/14 👥 https://eitaa.com/shahidhojatrahimi 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
شـھید شدن دل مےخواهد دلے آنقدر قوے که بتواند بریده شود ازهمه تعلقات دلے که آرام له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن و شـھدا "دلدارِ بـے دل‌" بودند ! 🌷محمودرضا ۴ سال بود که ازدواح کرده بود اما ،از زندگی و خانواده، از همه چیز صرف نظر کرد و رفت .!! محمودرضا آرمانی داشت و همه چیز را آگاهانه فدای آن آرمان کرد و فدا کردن همه چیز به خاطر آرمان اسلام و در راه خدا، تأسی صحیح به سیدالشهداء(ع) است. 🆔 @shahidhojatrahimi
دخترها هم شهید می شوند... خواهرم تو ماندی که دفاع کنی از آنچه که شهدا برایش خون دادند خون بهای 🌷 🆔 @shahidhojatrahimi ڪانال شهید حجت الله رحیمی🍃👆
🌷 🍃ولادت : ۶۸/۴/۱۰ - البرز 🍂شهادت : ۹۴/۱۰/۲۱ - خانطومان سوریه 🍁آرامگاه : به وسعت قلبهای عاشق 🌸عباس نیمی از ماهانه‌اش را صرف می‌کرد. 🌺او بخشی از حقوقش را به دو خانواده‌ای می‌داد که یکی‌ شان بیمار و دیگری بچه داشتند. 🌼در طول ماه شاید ۲۰ روزش را روزه می‌گرفت و غذایی که محل کارش به او می‌دادند، به خانواده‌های می‌داد. 🆔 @shahidhojatrahimi
🌷| از نگاه غم بارش می شد این رو 😞 درد دلش باز شده بود نیمه های شب ، می زد و زیر لب نجوا می کرد 📿 غصه 😭 با این حال، حاضر نبود روی امام حرفی بزنه❌ دوست نداشت به او آسیبی برسه 🚐.... زود خودم رو خط🎌 شاد و سرحال بود😅 بین که قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند. بلاخره امام راضی بود که به جبهه برگردد.✌️ |🌷 🆔 @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسر شهید ابراهیمی هژبر •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 🔹🌺🔹🌹 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند اومده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدام را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگام می کرد 💓 تصویرِ اون نگاه و اون چهره مهربون تپش قلبم را بیشتر کرد.... اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. 🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدن و پا می کوبیدن. بعد هم پایین اومدن و رفتن توی اون یکی اتاق که مردها نشسته بودن. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردن.💍 🌺 فردای اون روز مادرِ صمد به خونمون اومد و ما رو برای ناهار دعوت کرد. مادرم منو صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.» 🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خونه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋ 💥 برای اولین بار جوابِ سلامش رو دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار... 🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» 🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گرده. می خواستم تا پیدام نکرده، یک جوری گم و گور بشم. ❇️ بین راه داییم رو دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم برم خونه.» دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسونمت.» 🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️ مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. 🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. 🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑 ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» 🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهام می ایستادم و با زن برادرهام صحبت می کردم. 🚫 آه از نهادِ صمد درآمده بود... 🕌 بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند رو قربانی کردن و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که اون حوالی بودن تقسیم کردن. قسمتی را هم برداشتن برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتن.🍜 🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒 🔸 چند بار صدام کرد برم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدن، رفتن به کمکش. 💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. اون که از من فرار می کنه. این ها را برای اون چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست داره.» ⭕️ تا عصر یک بار هم خودم رو نزدیکِ صمد آفتابی نکردم. 🔹 بعد از اون، صمد کمتر به مرخصی میومد. مادرش می گفت: «مرخصی هاش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خونه ما می زد. 🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میومد. هر بار هم چیزی هدیه میاورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برام آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵 ⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکنه. مواظبش باش. ساعتِ گرون قیمتیه. اصلِ ژاپنه.» نویسنده؛ ✍ ادامه دارد ... @shahidhojatrahimi •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
عاشق اند... آنها خداست❤️ شاگردان کلاس درسِ (ع)اند💫 معلم اند و درسشان 🕊 آنها مسلح اند به سلاح 👌 مسافرند و مقصدشان ، است😍 مستحکم اند و تکیه گاهشان 💕 ای کاش ما هم مثل 🌷بودیم ... 🆔 @shahidhojatrahimi