💠خواهر بزرگوار شهید محمدرضا دهقان امیری :
🌷محمدرضا همیشه یاد کوثر خانم بود.
می گفت: "آقا محمودرضا یه رقیه ی کوچولو داره..."
چقدر گاهی دلتنگ بود برای زیارت مزار آقا محمودرضا. اما دستش نمی رسید.
محمدرضا دست دراز کرد و دست های آقا رسول و حسین آقای نصرتی رو گرفت...
گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای محمدرضا کیه؟!
🆔 @shahidhojatrahimi
🌷 #شهید_غلامرضا_رهبر
🔰گزارشگر #صدا و #سیما
🍃ولادت : ۱۳۳۶/۵/۱۵ - آبادان
🍂شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۱ - شلمچه، #عملیات_کربلای۵
🌸شهيد رهبر از سال ۱۳۵۸ فعاليت خود را در صدا و سيماي مركز #آبادان و #راديو نفت آغاز كرد و در پست مدير خبر راديو آبادان و نماينده صدا و سيما در #قرارگاه_خاتم_الانبيا در مناطق عملياتي جنوب و غرب كشور شروع به انعكاس پيروزهاي #رزمندگان_اسلام نمود.
🌺صدای عجیبی داشت، همیشه هم در گزارش هایش آیه ای از #قرآن می خواند.
🌼روایت های او از سالهای دفاع ، حضور او در #خط_مقدم با میکروفنی که همیشه در دست داشت ، موجب بلوغ و رشد سبک و تفکری به نام "خون نگاران" شد.
🆔 @shahidhojatrahimi
💠 فرزندان عزیز جهادی ام...
امام خمینی(ره):
فرزندان عزیز جهادي ام! به تنها چیزي که باید فکر کنید به استواري پایه هاي اسلام ناب محمدي - صلی االله علیه و آله و سلم - است. اسلامی که غرب و در رأس آن آمریکاي جهانخوار و شرق در رأس آن شوروي جنایتکار را به خاك مذلت خواهد نشاند.اسلامی که پرچمداران آن پابرهنگان و مظلومین و فقراي جهانند و دشمنان آن ملحدان و کافران و سرمایه داران و پول پرستانند. اسلامی که طرفداران واقعی آن همیشه از مال و قدرت بی بهره بوده اند و دشمنان حقیقی آن زراندوزان حیله گر و قدرت مداران بازیگر و مقدس نمایان بی هنرند.
#امام_خمینی
صحیفه نور ج21 صفحه59
پیام به سمینار مسؤولین و اعضاي شوراي مرکزي جهاد سازندگی 1367/9/14
#سید_روح_الله_موسوی_خمینی
👥
https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
شـھید شدن دل مےخواهد
دلے آنقدر قوے که بتواند بریده شود
ازهمه تعلقات
دلے که آرام له شود زیر پایت
به وقت بریدن و رفتن
و شـھدا "دلدارِ بـے دل" بودند !
🌷محمودرضا ۴ سال بود که ازدواح کرده بود
اما ،از زندگی و خانواده، از همه چیز صرف نظر کرد و رفت .!!
محمودرضا آرمانی داشت و همه چیز را آگاهانه فدای آن آرمان کرد و فدا کردن همه چیز به خاطر آرمان اسلام و در راه خدا، تأسی صحیح به سیدالشهداء(ع) است.
🆔 @shahidhojatrahimi
دخترها هم شهید می شوند...
خواهرم
تو
ماندی
که
دفاع
کنی
از آنچه که شهدا برایش خون دادند
#حجاب خون بهای #شهدا🌷
🆔 @shahidhojatrahimi
ڪانال شهید حجت الله رحیمی🍃👆
🌷 #شهید_عباس_آسمیه
🍃ولادت : ۶۸/۴/۱۰ - البرز
🍂شهادت : ۹۴/۱۰/۲۱ - خانطومان سوریه
🍁آرامگاه : به وسعت قلبهای عاشق
🌸عباس نیمی از #حقوق ماهانهاش را صرف #امور_خیریه میکرد.
🌺او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکی شان بیمار #سرطانی و دیگری بچه #یتیم داشتند.
🌼در طول ماه شاید ۲۰ روزش را روزه میگرفت و غذایی که محل کارش به او میدادند، به خانوادههای #نیازمند میداد.
🆔 @shahidhojatrahimi
🌷| #ناراحت_بود
از نگاه غم بارش می شد این رو #فهمید😞
درد دلش باز شده بود
نیمه های شب ، #قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد 📿 غصه #می_خورد😭
با این حال، حاضر نبود روی #حرف امام حرفی بزنه❌
#امام دوست نداشت به او آسیبی برسه
🚐.... زود خودم رو #رساندم خط🎌
شاد و سرحال بود😅
بین #رزمنده_ها که قرار می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده اند.
بلاخره امام راضی #شده بود که به جبهه برگردد.✌️ |🌷
#شهید_مرتضی_اکبری
#بزرگ_مردان_کوچک
🆔 @shahidhojatrahimi
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_نهم
🔹🌺🔹🌹
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند اومده بود...
_/\|/\❤️
🌷 صمد که صدام را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگام می کرد
💓 تصویرِ اون نگاه و اون چهره مهربون تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدن و پا می کوبیدن. بعد هم پایین اومدن و رفتن توی اون یکی اتاق که مردها نشسته بودن.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردن.💍
🌺 فردای اون روز مادرِ صمد به خونمون اومد و ما رو برای ناهار دعوت کرد. مادرم منو صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خونه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش رو دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گرده. می خواستم تا پیدام نکرده، یک جوری گم و گور بشم.
❇️ بین راه داییم رو دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم برم خونه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسونمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهام می ایستادم و با زن برادرهام صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
🕌 بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند رو قربانی کردن و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که اون حوالی بودن تقسیم کردن.
قسمتی را هم برداشتن برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتن.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدام کرد برم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدن، رفتن به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. اون که از من فرار می کنه. این ها را برای اون چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست داره.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم رو نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از اون، صمد کمتر به مرخصی میومد. مادرش می گفت: «مرخصی هاش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خونه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میومد. هر بار هم چیزی هدیه میاورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برام آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکنه. مواظبش باش. ساعتِ گرون قیمتیه. اصلِ ژاپنه.»
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•