👈 یک استاد دانشگاه می گفت : شبی در خواب شهید همت را دیدم . با موتور تریل آمد به من گفت : بپر بالا .
از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم ، به در یک خانه رسیدیم . و بعد از خواب پریدم ...
به اطرافیان گفتم به نظر شما تفسیر این خواب چیست ؟ گفتند : آدرس خانه را بلدی ؟ گفتم : بله . گفتند معلوم است ، حاج ابراهیم گفته آنجا بروی .
خودم را به در آن خانه رساندم . در زدم . پسر جوانی دم در آمد . گفتم : شما با #حاج_ابراهیم_همت کاری داشتی ؟ یک دفعه رنگش عوض شد و شروع به گریه کرد .
👈رفتیم داخل و گفت : چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم . داشتم تو خیابون راه می رفتم و فکر می کردم ، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت .
گفتم : می گن شماها زنده اید ، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه . الآن هم شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید .
📚 برگرفته از کتاب «شهیدان زندهاند»
@khaimahShuhada
✍️ ۱۷ اسفندماه؛ #سالروز_شهادت سردار شهید #حاج_ابراهیم_همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) گرامی باد .🥀
تاریخ تولد : ۱۳۳۴/۰۱/۱۲
نام پدر : علی اکبر
تاریخ شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۱۷
محل تولد : اصفهان / شهرضا
محل شهادت : جزیره مجنون
طول مدت حیات :28 سال
مزار شهید :گلزار شهدای شهرضا
@khaimahShuhada
👈 یک استاد دانشگاه می گفت : شبی در خواب شهید همت را دیدم . با موتور تریل آمد به من گفت : بپر بالا .
از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم ، به در یک خانه رسیدیم . و بعد از خواب پریدم ...
به اطرافیان گفتم به نظر شما تفسیر این خواب چیست ؟ گفتند : آدرس خانه را بلدی ؟ گفتم : بله . گفتند معلوم است ، حاج ابراهیم گفته آنجا بروی .
خودم را به در آن خانه رساندم . در زدم . پسر جوانی دم در آمد . گفتم : شما با #حاج_ابراهیم_همت کاری داشتی ؟ یک دفعه رنگش عوض شد و شروع به گریه کرد .
👈رفتیم داخل و گفت : چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم . داشتم تو خیابون راه می رفتم و فکر می کردم ، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت .
گفتم : می گن شماها زنده اید ، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه . الآن هم شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید .
📚 برگرفته از کتاب «شهیدان زندهاند»
@khaimahShuhada
◑کنسروی که حاج همت به آن لب نزد
◈شهید عبادیان، مسئول تدارکات لشکر ۲۷ حضرت رسول (صلوات الله) روایت میکند: شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچهها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون عبادیان به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!
◈بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم.
حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت.
عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن میدیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر میخورم.
#شـــهــیـد
#حـــاج_ابــراهــیـــم_هـــمــت.
شــادی روح پـــاکش صـلـــوات...🇮🇷🌷
@khaimahShuhada